به نسبت ضیافتی که تا چندی پیش بین دیوارای قصر برپا بود شب ارومی به نظر میرسید. جنبش نگهبانا هم به تبعیت از طبیعت پر آرامشی که به حیاط های کاخ حاکم شده بود کمتر میشد و جنبنده ای جز نسیم روح انگیزی برگ درختا رو تکون نمیداد. انگار آتیش توی آتیشدون هم یواش تر میسوخت و ابر های شلخته ی شناور با طمانینه جلو میرفتن. سر و صدای افراد رو به سکوت رفته بود و اهالی خانه ی امپراطوری زودتر از موعد به خواب میرفتن. کائنات دست به دست هم داده بودن تا زمان کمی دیرتر بگذره و تپش قلب های مضطرب به حال عادی برگرده.
منجم بعد از بدرقه کردن وزیر و امپراطور که میزبان سفیران بودن به اتاقش برگشته بود و در انتظار موقعی که بخواد عدسی هاشو کنار کاغذ نقشه ها بچینه، کتاب میخوند. برگه ای پشت صفحه ی بعدی و بدون هیچ عجله ای حروف عمودی رو از جلوی نگاهش میگذروند. گرچند شغلی که برعهده داشت استرس زا نبود و دولتمردان رو بهش حسود میکرد اما استراحتی که نصیبش میشد دو دستی میپذیرفت و استفاده ی بهینه میبرد. در هر حال نیاز داشت اطلاعاتش رو مدام ارتقا بده که جواب تک تک سوالات امپراطور بدون اینکه زبونش بگیره بیان کنه. توی اون حال صدای جیرجیرک های شب زنده دار هم نمیتونست حواسشو پرت کنه.
به قدری فضا ساکت شده بود که صدای قدمایی که از دور به سمت اتاق میومد به وضوح نشون میداد کیه. لبخند کمرنگی روی لبای نامجون نشست و خودشو برای سوکجین که بی مقدمه در رو می گشود آماده کرد. وزیر اعظم طبق پیش بینی منجم دانشمند وارد اتاق شد و این بار تعجبی از سمت نامجون ندید. نامجون بی عجله بلند شد و بعد از ادای احترام به سمت در رفت تا اونو پشت سر وزیر ببنده. سوکجین یکی از صندلی های دور میز مذاکره ی کوچیک رو برداشت تا کنار بالکن بکشه. چند شبی میشد که همین برنامه رو اجرا میکردن و نیازی به هماهنگی نبود.
سوکجین تکیه ای به نرده ی چوبی بالکن داد و بعد از نگاه سرسری به تمامیت قصر نفس عمیقی کشید. نشست و چشماشو به درخشش ستاره های بالای سرش داد. نامجون پشت سرش ایستاد و به نیم رخ وزیر خیره شد. کمتر پیش میومد که بتونه توی بیداری به صورتش زل بزنه و مجذوب ستاره های سیاه رنگ توی حدقه هاش بشه. البته نیازی هم نبود که زمانی که سوکجین هوشیاره این خطر رو به جون بخره و مثل یه منحرف به نظر بیاد چون وقتی هر شب کنارش روی صندلی به خواب عمیق فرو میره میتونه نه تنها نیم رخش رو ببینه بلکه تمام صورتش رو بی هراس تماشا میکنه و بعد از فرو رفتن به عمق خواب، اونو روی تخت اتاقش میخوابونه.
خواب و تمام هر چی که به این مفهوم تعلق داشت برای شب های نامجون نبود که مجبور به تماشای اجرام آسمانیه و سوکجین که از بیخوابی رنج میبرد یه مهمون کاملا خوانده و خواستنی بود. وزیر هم میدونست که منجم چطور هر شب اونو مثل یه تابلوی نقاشی براندازی میکنه؟ میدونه که حرکاتش رو برای بیدار نشدنش با دقت و ظرافت بیشتری انجام میده؟ اطلاع داشت که هر بار با بهم کوبیدن در چطور منجم رو ذوق زده میکنه؟ نامجون امیدوار بود ندونه و حتی اگر روزی بهش مشکوک میشد میگفت که در زیبایی اون، همه ی آشنایان درمورد شخص وزیر اعظم یکصدا تاییدگر هستن.
نامجون: مراسم به اتمام رسید؟
سوکجین: بله و چقدر خوشحالم که بالاخره آزاد شدم. امپراطور هم همونطور که طبیب دربار میگن خیلی دلتنگ هستن و با دارو معالجه نمیشن. فقط باید صبر کنیم تا فرمانده جونگ به پایتخت برگرده.
نامجون: حدس شما درست بود. فکر نمیکردم تا این اندازه وابسته به حضور فرمانده ی ارشد باشن.
سوکجین: تا اندازه نبودن. احتمالا در طول این مدت که شاهزاده تبعید شدن بیشتر شده. مهم اینه که تشخیص درستی داشتم و تونستم تا جایی که قابل رویت بوده مراقب امپراطور باشم.
نامجون: درسته... اما خودتون هم خیلی خسته به نظر میرسین... چطور پیش رفت؟
سوکجین: شاید درک نکنی اما تظاهر به دوستی واقعا طاقت فرساس! احتیاج دارم هر چی زودتر بخوابم... به زور تا اینجا خودمو کشیدم. باید بگم... منجم کیم دفترت خیلی از ساختمون اصلی دوره! همیشه همه ی این راه رو برای حضور در اتاق سلطنتی میری و میای؟!
نامجون: همینطوره وزیر اعظم. البته برای من زیادی هم طولانی نیست چرا که پاهام به مسیرش عادت کردن.
سوکجین چشماشو بست و سرشو عقب برد تا وزنشو بالای قاب تکیه ی صندلی بذاره: جای قدردانی داره...
و خمیازه ای کشید.
نامجون: اگه تا این اندازه خواب آلود بودین زحمت راه رو به خودتون تحمیل نمیکردین. اتاق شما همون نزدیکی هاست.
سوکجین لبخند کوتاهی زد: درست میگی... طوری نیست که محل اتاقم رو فراموش کرده باشم... به گمونم... نوعی آرامش منو به اینجا دعوت میکنه که توی اتاق خودم ندارم.
نامجون به اتاق برگشت تا از کشوهای کنار کتابخونه اش عدسی ها رو بیرون بیاره و چند کاغذ آماده ای که روی میز اصلی گذاشته بود به سمت بالکن برگردونه. خیال میکرد وزیر حتما بعد از این جمله خوابیده باشه و کمی بعد میتونه اونو جابجا کنه که راحت لای تشک و پتوی گرم و نرم به خواب بره. تغییری هم توی حالت سوکجین نمیدید که علامتی از بیداری باشه و همونطور که سرشو به عقب تکیه داده بود نفس های مرتب و آروم میکشید. اگه بیشتر از چیزی که نیاز بود تا خوابش عمیق بشه اونو اونجا نگه داره فردا با گردن درد شدید بیدار میشه.
نامجون به زمزمه تعریف کرد: کاش هنوز توانی برای شنیدن صحبت های من داشتین... مضطرب کننده اس که بدون هیچ پیش بینی و با این نقوش به دیدار امپراطور برم. آسمون این هفته تماما نشون از یه حرکت بزرگ میداد... مثل... مثل یه انقلاب! اون موقع که در محضر ولیعهد جونمیون بودم هم این موارد رو مشاهده کردن و به حرف من گوش ندادن تا خاندان مین به دربار اومد. از اینکه بدون وجود فرمانده چنین مطلبی رو براشون عرض کنم واقعا هراسونم... شاید براتون جالب هم باشه که در طول این یه هفته مدام علائم بزرگتر میشدن و نشون میداد که اون جنبش رو به رشده... هیچ معنی در بین ستاره ها خیر یا شری در قبال سرنوشت امپراطور یافت نشد و نمیدونم چطور با این مسئله کنار خواهند اومد...
همینطور که گفت همینطور هم به فراموشی سپرد چون شنوایی به کلماتش حاضر نبود. روی صندلی خودش توی بالکن نشست و نگاهشو بازم به وزیر دوخت. اوهام لذت بخش باعث میشد موج هیجانی از ستون فقراتش رد بشه و آرزوهای محال بهش سرکوفت میزدن و میخواستن بابت مقام علمی که داره از تصوراتش خجالت بکشه اما چی میشد اگه فقط برای یه بار اونم خیلی کوتاه سناریوی توی ذهنش رو امتحان میکرد؟ سوکجین که خواب بود و متوجه نمیشد! قلبش نمیتونست بازم تحمل کنه و هر شب به اون اعجوبه ی هوش نگاه کنه در حالی که مثل یه پری خوابیده. نامجون پلکاشو محکم بهم زد. لمس لبای یه وزیر بلند مرتبه هر چقدرم که باهاش دوستانه و صمیمیه یه جرم نسبت به حریم شخصی اونه.
باز نگاهشو روی سوکجین دقیق کرد و با شل شدن عضلاتش فهمید که برای منتقل کردنش وقت مناسبیه. قلمی که نمادین بین انگشتاش جا گرفته بود کنار گذاشت و جلوی پای وزیر به پشت نشست تا دستاشو از روی دسته های بلند کنه و دور گردنش بندازه. سرش رو روی شونه اش جا بده و بعد از اینکه مطمئن شد وزنش رو روی تن خودش انداخته پاهاشو دور کمرش بگیره. آروم از زمین بلند شد و ایستاد. صدای نفس های بی دغدغه ی سوکجین کنار گوشش نجواهای تسکین بخش میخوندن. از بالکن خارج شد و از اتاق چند پله ای به پشت دفترش رفت تا به محوطه ی شخصی کوچیکش برسه.
کم کم ارتفاعش رو پایین برد و روی یه زانو نشست تا هم قد تخت بشه و سوکجین رو به دست رخت خواب بسپره. کلاه استوانه ای وزارت رو از سرش بیرون کشید و بالش رو تا زیر گردنش تنظیم کرد. دورتر شد تا به دفتر برگرده ولی کمی مکث کرد تا بیرون بره چون پیش خودش به نتیجه ای رسیده بود که میگفت می ارزه چند دیقه ای هم به نظاره ی خوابیدن سوکجین کنارش بشینه. باز برگشت و روی زمین زانو زد تا آرنج هاشو روی انبوه ملافه ها بذاره و چهره ی بی نقص وزیر رو که توسط نور مهتاب نقره اندود شده به حافظه بسپره. هنوز چند لحظه ای از توقفش نگذشته بود که سوکجین چشماشو باز کرد و منجم رو به شوک واداشت.
سوکجین با صدای خماری گفت: فردا صبح تا توی دفترت هستم گزارشاتتو میخونم... اما تا کامل نخوابیدم... تنهام نذار...
نامجون با تته پته جواب داد: اما... وزیر کیم... من... میدونین که الآن ساعت مشاهده اس و...
سوکجین: میخوای بابت چند لحظه اضافه تر مزد بگیری؟ مثلا یه بوسه؟ فقط همین جا باش... وجودت منو به عادت میخوابونه و بعد میتونی بری و تمام کاغذ هاتو سیاه کنی... خستگی بهونه ی خوبی برای خوابیدنه اما علتش نیست...
یعنی ممکن بود مزد اضافه رو هم بهش بده؟ نامجون شوکه بود.
***
صبح هانیانگ برای کسایی که از هفت دولت آزاد بودن و شاید تنها یه کوله ی چوبی از محصولات کشاورزی یا دست بافته های بازاری با خودشون میکشیدن به آواز گنجشک ها و سبزی علوفه ی دام خلاصه میشد. تصویر زیبایی بود که بخوان روزشونو باهاش شروع کنن و از هوای تازه ای که بغلشون کرده بود یه استشمام عمیق داشته باشن. از تاجر تا برده کسی هم منکر دلنشینی فصل بهار نبود اما برای سفیری که شب قبل با مهمونای ناخوشایندی روبرو بوده شاید صبح به این شادمانی به نظر نمیرسید. انقدری که محتاج بود تنها باشه صدای شاهزاده ای که زیر گوشش صحبت میکرد نمیشنید. معلوم نبود به جبران کدوم گناهی مجبور به تحمل آخرین برادر خاندان بیونه!
لوهان: سفیر اوه هنوزم گوش میدی؟
سهون سرشو بالا برد و خودشو در حالی که روبروی لوهان نشسته بود پیدا کرد: بله بله شاهزاده.
لوهان: ولی اینطور به نظر نمیرسید...
سهون بدون اینکه به چشم لوهان بیاد نفس عمیقی کشید: من تماما برنامه ی شاهزاده بکهیون رو درک میکنم بنابراین شاید صورت مطمئن من شما رو به شک انداخته باشه.
لوهان: کلافه ای؟
سهون نگاهشو روی شاهزاده ای که همین حالاها لجش بالا میومد چرخوند و به دروغ جواب داد: خیر... من تمام چیزهایی که گفتین شنیدم و هر چه زودتر برای انجام دستورات شاهزاده دست به کار میشم. باید بدونین که وزیر اعظم در جریان حل مشکل شهر پانجوهه و من هر چقدرم سریع باشم ممکنه فرصت رو از دست بدم. به شاهزاده بکهیون از طرف من بگین که حتما یه برنامه ی جایگزین داشته باشن.
لوهان با دهن کجی اضافه کرد: آره همونطور که همیشه ولیعهد داشتن! میخواستین اینو یادآوری کنین؟!
سهون: من در این مورد چیزی نگفتم... اما معلم هر چهار شاهزاده یه نفر بوده و انتظار میره از یه روند برای پیشبرد نقشه هاتون استفاده کنین.
لوهان: اما برادرم شاهزاده جونمیون شکست خورد... شاید بهتر باشه روند بهتری در نظر بگیریم تا کشته نشیم! هان؟!
سهون: با اینکه حقیقت مبهمی نیست اما شما لازم میبینین که در هر بار ملاقات اینو به من یادآوری کنین. فکر میکنین اگه ایشون برای من ارزشی نداشتن به شما پایبند میموندم؟ بدونین که همراهی من فقط بخاطر جای خالی ولیعهد جونمیونه شاهزاده لوهان! شاید بعد از بازگشتتون به حکومت و به تخت نشستن شاهزاده بکهیون من کشور رو ترک کردم...
لوهان که از تندی خودش پشیمون شده بود با دلخوری گفت: اگه شما کشور رو ترک کنین سفیر نیهون برای ما کی میشه؟ ما با شما راه های نرفته ای بین دو کشور طی کردیم و مطمئنم برادرم میخوان این مسئله رو حفظ کنن.
سهون راه های نرفته ای رو با جونمیون طی کرده بود که هیچ یک از امپراطور های دو کشور ازش اطلاع نداشتن و خودش میتونست باعث یه تشویش بزرگ بشه. سفیر به تلخی خندید.
سهون: به شاهزاده بکهیون بگین که از جانب انجام فرمانشون جهت تخلیه ی بیش از حد خزانه ی پانجو نگرانی نداشته باشن.
جمله ی آخر حسن ختام جلسه ی بین یه شاهزاده ی پناهنده و فرمانده ای نیرو های وفادار بود. شاهزاده لوهان که خودشو بازم برای بدست آوردن امتیاز دیگه ای از جانب عشق سهون بازنده میدید با سستی بلند شد تا باز به معبد بره اما قبل از اینکه یه قدم مفید هم برداشته باشه نگهبانی از پشت در به ژاپنی جمله ای گفت که سهون رو برآشفته کرد. سفیر نیهون بدون معطلی بازوی شکننده ی لوهان رو گرفت و اونو با خودش کشید. پسر ظریف جثه رو کنار صندوقچه هایی که پشت یه حصار چوبی و کنار یه کتابخونه ی کوچیک برای بایگانی نامه های اداری بودن نشوند و با اشاره ازش خواست ساکت بمونه.
به فضای اصلی دفتر برگشت و باز به زبون خودش نگهبان رو خبر کرد. لوهان که از ترس دیده شدن به خودش میلرزید بیش از چیزی که نیاز بود توی خودش جمع شد و چقد خوشحال کننده بود که به اندازه کوچولوعه و ژن مشترکی با بکهیون داره وگرنه باید مثل جونمیون و جونگین از شونه های عریضش بابت پنهان نشدن شکایت کنه. چند لحظه ای گذشت تا شخصی وارد اتاق شد و گوش های شاهزاده ی آخر رو تیزتر کرد. این صدا و این لحن حیله گرانه رو قبلا شنیده بود اما کِی و کجا؟ چرا باید یکی از آشناهای خاندان سلطنتی به دیدار سفیر خارجی بیاد؟ سهون با خونسردی ایستاد تا از سفیر مینگ استقبال کنه و دعوت کرد تا بشینه.
سهون: به محض شنیدن بازگشتتون منتظر دیدارتون بودم. فکر نمیکردم به این زودی ملاقاتی ترتیب بدین.
یی فان خندید: سفیر اوه دلم برای شما خیلی تنگ شده بود! توی همه ی جوسان شاید شما تنها کسی بودین که زبون منو میفهمیدین! البته منظورم زبان واقعی که نیست... ولیعهد جونمیون هم زبان شما رو بلد بود هم منو اما چیزی که بین من و شما هست که ایشون درک نمیکردن...
سهون به کنایه جواب داد: میتونستن هم درک کنن اگه من براشون توضیح میدادم...
یی فان با قهقه تایید کرد: بله اصلا پیچیده نبود! اما اگه شما این کارو میکردین اون وقت نمیتونستم ادعا کنم که زبون منو میفهمین... میبینم که هنوزم پایبند به ولیعهد قبل هستین. امپراطور جدید میدونن که چه فرد وفاداری هستین؟!
سهون: من اگه نخوام هم شما دست از سر وفای به عهد من برنمیدارین؟ آخرین نامه ی شما میتونست قبل از من به گمرک قصر برده بشه اما شما باز هم این ریسک رو کردین تا ببینین که من چه عکس العملی خواهم داشت؟ من وظایف سفارت رو به خوبی و همونطوری که امپراطورم میگه انجام میدم. فکر نمیکنم به اندازه ی شما در اجرای توافقات بین المللی مختار بوده باشم.
یی فان: بله سرگرمی جالبی بود! البته کسی هم نمیتونه وفادار نباشه. گذشتن از ولیعهدی به اون کمال و زیبایی واقعا سخته! اینطور نیست؟
و جلوتر رفت تا یواشتر صحبت کنه: باید بگم شاهزاده جونمیون از تمام دختران باکره ی حرمسرای امپراطور کیم هم زیباتر بودن!
وجدان سهون میخواست دندونای یی فان رو تو دهنش خورد کنه اما مقام دولتیش اجازه نمیداد پس فقط در حالی که به این فکر میکرد لوهان بعد از شنیدن چنین اراجیفی چه حالی میشه لبخند خشکی زد.
یی فان نفسشو با صدا بیرون داد: امپراطور هونگوو به من دستور دادن برگردم تا اگه توافق بی ارزشی حاصل میشه انجام بدیم. حمله ی ما توی چونگجو ناکام موند! باور میکنین؟ میگفتن برده ها بهشون شبیه خون زدن! واقعا که یه ملت وحشی شدن! تا زمانی که ازشون استفاده میکنیم خیالی نیست اما مینگ هنوزم به تاییداتی که با شما داشتن پایبند هستن. دلیل عمده ی من برای برگشت این بوده که بازم شرایط رو با شما بسنجم.
سهون: خیال میکردم با براندازی خاندان کیم و بیون راضی شده باشین تا از حکومت ضعیف بعد سواستفاده اتون رو بکنین.
یی فان که جدی تر شده بود ادا کرد: آره هدف قبلی ما براندازی اونا بود که خود به خود و بدون تلاشی از جانب ما و شما انجام شد... گرچند تاییداتی که برای من انجام داده بودین سند بودن و من هنوزم برای اونا ممنونم. معامله با اونا آسون تر بود سفیر اوه! شب قبل جونم رو به لبم رسونده بودن! کاش توانا بودیم خاندان قبل رو برگردونیم. با اوضاعی که من میبینم ارتش مینگ تا سلطه ی کامل منطقه ی مانچوری ها رو به خودش اختصاص بده جوسانی ها قوی تر و لجوج تر میشن!
سهون: پس برای تاییدات جدید اومدین؟ یه تبانی دیگه؟
یی فان: فقط با امپراطور تسوچیمیکادو هماهنگ کنین که با حمله ی ما از جانب شمال و غرب شما از جنوب و شرق وارد کشور بشین. اینطور هر کدوم میتونیم سهم مساوی برداریم.
سهون: اگه باز تایید نکنم؟ میدونین که همه چیز برای حکومت قبل بوده.
یی فان خنده ی تمسخر آمیزی زد: آه خب شاید اون موقع نیهون رو هم جز جوسان حساب کردیم!
سهون گوشه ی لبش رو به نیشخند بالا برد: ارتش مینگ مقابل یگان سامورایی های ما هیچ خواهند بود جناب وو!
یی فان دستشو روی شونه ی سهون گذاشت: میبینی که چطور حرف همدیگه رو میفهمیم؟! این یه مذاکره ی عالیه!
سهون دست یی فان رو کنار زد: به جای مرور کردن قراردادهای قدیمی پیشنهاد من رو گوش کنین و بهش فکر کنین. احتمالا فعلا به سرزمین خودتون برنمیگردین پس زمان زیادی داریم؛ درسته؟
یی فان: حتما میشنوم سفیر اوه!
سهون: بعد از یه سال برگشتین بهتره که صمیمیت خودتون رو حفظ کنین. از این کشور تا زمانی که سرپرست درستی نداره بخرین و ببرین! کی میفهمه؟ چونگجو رو برده ها نجات دادن... حداکثر توانتون رو برای خرید سلاح های پانجو به کار بگیرین! همین حالا مشغول این کار نیستین؟! زیر قیمت! بعدا هم برای کشتار خودشون استفاده میکنین... خب این یه جور غارت با رضایت قبلی نیست؟!
یی فان با تردید مکثی کرد و گفت: باید با سرورم مشورت کنم... اما سفیر نیهون چرا باید به من یه پیشنهاد خوب بده؟
سهون: جبران امانتداری که در حق من کردین و وفاداری منو به امپراطور یونگیل لو ندادین یا مخفی کردن از ولیعهد که چطور پشت سرش با شما هم دست بودم. شاید به دست شما معجزه ای شد و ولیعهد رو برگردوندیم.
یی فان با شک خنده ای کرد: جناب اوه... عجیب حرف میزنین...
لبای نیمه باز لوهان از ناباوری به خودش لرزید؛ سهون میخواست به مینگ کمک کنه جوسان رو به خاک سیاه بنشونن؟***
گفته بودم هر ۶ پارت کاور تغییر میکنه...؟
ووت و کامنت چیزه...
ESTÁS LEYENDO
Damnation of the Mumpsimus
Ficción históricaممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...