۳۳. باران سرزنشگر عاشق

74 16 0
                                    

صدای جیرجیرک هایی که بین برگ های شبنم خورده ی باغچه ی معبد میرقصیدن نمایانگر شب بهاری بود که ابری میشد. اگه هنوز سرود بلبل های هزاردستان شروع نشده باشه یعنی خورشید قصد نداره به این زودی طلوع کنه و تاریکی مدت بیشتری بر اهالی کوه جیری سلطنت میکنه. برای فرمانده ی نگهبانی که تمام شب رو به حفاظت از ارزش های معنویش کنار سربازها به گشت شبانه مشغول بود سخت میگذشت. چانیول باید شب رو میخوابید وگرنه نمیتونست شیفت عبادیش رو صبح اول وقت به جا بیاره. از بانوان اعظم گرفته تا لالیسایی که ترفیع گرفته بود و چهیونگ که عموزاده ی شکست خورده اش محسوب میشد اصرار کرده بودن که شب رو کنار سربازا نگذرونه اما مگه فکر دیوونگیش رخصت میداد؟

چهیونگ مدعی شده بود که مثل همیشه با خدای گئون حرف زده و اونم راضی شده برای حفاظت از ندیمه ی معبد پرستش الهه ها، با فرمانده حرف بزنه تا معجزه ی بار قبل رو براش تایید کنه. به عبارتی خدای گئون فرموده بود که چانیول بعد از اتمام شیفت بانو جنی که تمام شب رو تا صبح با راهبه های شیفت شب بیدار میمونه به اتاق عبادت امپراطوری بیاد تا صداشو بشنوه و معلومه که فرمانده پارک با این فکر هنوزم به عقل سلیم خودش شک میکرد و همه چی رو یه خواب میپنداشت.

چهیونگ که خودشم مدت ها باور نمیکرد که الهه ای باهاش هم صحبت بشه سرگردونی چانیول رو درک میکرد اما نیاز داشت تا چشمای اونو به یقین باز کنه. چانیول سعی کرده بود شب خیلی زود بخوابه و حتی شام مختصری که تا اتاقش برده بودن رو لب نزنه اما محال بود که بتونه پلکاشو روی هم بذاره و واقعا روحشو به دنیای خواب بسپره. امواج هیجان از توی تنش رد میشدن و با رسیدن به فکرش ردیفی از اما و اگر های وحشت آور میساختن. اگه تاب و توان این ملاقات توی جسم فناپذیرش نباشه چی؟ فرمانده اون شب حتی ردای فرماندگیشو درنیورد و موهاشو باز نکرد.

با دیدن قدمای شل و خوابالود بانو جنی که بالاخره همراه راهبه ها از سالن های عبادت بیرون اومدن تا به سمت خوابگاهشون برن جرقه ای توی چشمای فرمانده درخشید. وقتش رسیده بود! فرمانده چند دستور مختصر دیگه ای جهت امنیت بیشتر صادر کرد و آروم به سمت اتاق امپراطوری رفت. میخواست تا جایی که چشم کار میکنه بانو رو از محل ملاقاتش دور کنه تا مبادا خشم الهه ای رو بر ضد کل معبد برانگیخته کنه. تنها کسی که بی خطر از این برنامه خبردار بود چهیونگ به خواب رفته اس.

فرمانده پارک داخل اتاق رفت و به آروم ترین حالت ممکن دو پهلوی در رو بهم رسوند. قفل فلزی رو از بین حلقه های داخلی در رد کرد و با خجالت به سمت داخل برگشت. نگاهی به اتاق انداخت که طبق معمول تنها نور شمع و تنها بوی عود و عطر گل توش میپیچید. چانیول با پاهایی که کم کم شروع به لرزیدن میکرد جلو رفت و نزدیکتر از همیشه کنار در قفلی که پشتش بت ها رو نگهداری میکردن نشست. نمیدونست از عظمت رخدادی که پیش روی سرنوشتش بود گریه کنه یا به حماقتی بخنده که توجه الهی رو از ایمان میدونست.

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora