۲۶. در عزای دلتنگی من جشن شبانه نگیر

80 22 20
                                    

توقف قبل از دروازه ی اصلی شهر و کنار تمام مغازه هایی که برای مسافران تدارکات سفر رو فراهم کرده بودن ایده ی بدی نیست تا وقتی که یادآور هدفت میشی و چاره ای جز عبور از گشت تفتیش افراد نداری. درخت بلندی مامن افسار اسبی بود که بهش بسته بودن و چمن های خنک زیر سایه اش استراحت و پاداش راه طولانی و بردباری برای حمل دو مسافرش. انگار قرار نبود این بار مثل دفعه ی قبل خوش شانس باشه و کسی برای داخل رفتن بهشون کمک کنه. یونگین از چند نفر درخواست کرده بود و تا سر ظهر به چند نفر پیشنهاد داد هزینه ای هم بپردازه. ناهار مختصری برای خودش و جونگکوک خرید و تا برادر کوچیکش از اون کاسه ی سوپ برنج لذت میبرد به احوالش نگاه کرد.

گرمای غذای پیرزنی که کاسه ها رو عوض دو سکه بهشون فروخته بود تونست لبخند روی لبای دونسنگش بیاره و در تمام مدتی که بی توجه از نعمت های اطرافش به امید هوسوک سیر کرده بود، این اولین خبر خوب محسوب میشد چون میتونست تصویر تلخ اشکای شبی که پدرش رو از دست داده بود از ذهن شاهزاده پاک کنه. کاری که با کمترین تلاش برای گرسنگی جونگکوک انجام داده بود احساس فایده بهش بخشید. کلمات تشکر آمیز پسر کشاورز یونگین رو به آینده ای امیدوار کرد که شرایط بهتری برای همراهش میسازه و باز هم جبران همه ی پرستاری ها و طرد شدگیشو بازپرداخت میکنه.

تعللی که برای ورود به شهر دچارش شده بودن باعث شد جونگکوک داوطلبانه داخل بره و براوردی از اوضاع برگردونه. شاید انقدری که شاهزاده نگران بود کسی به دنبالش نمیگشت. نگاهی از پشت پرده ی حصیری به مسیر خاکی انداخت. برگشتن به سمت جاده ای که همه بی دغدغه طی میکردن از بیتابی و نگرانی برای همراه کوچیکترش بود وگرنه امکان داشت تا زمانی که از راه ورودش اطمینان پیدا نکرده باشه همونجا اتراق کنن. با دیدن پسر کشاورزی که دوان دوان به سمتش میومد و دندونای خرگوشیشو با لبخندش به نمایش میذاشت آسوده تر شد و نگاهشو به اسب تازه نفس داد. هنوز به موقعیتی دست پیدا نکرده بود که چهره اشو نزدیک نگهبانای ورودی شهر پانجو نشون بده. خورشید نارنجی رنگی که رو به غروب بود سایه ی بلندی از رسیدن جونگکوک رو جلوی پاش انداخت و سایه ی کلاهشو روی سم اسب.

جونگکوک: هیونگ! هیونگ! داخل شهر جشنه!

یونگین سرشو بالا برد و نگاهی به نفس نفس زدن جونگکوک انداخت: جشن؟! به چه مناسبتی؟

جونگکوک بازوی یونگین رو گرفت و کشید تا بلندش کنه: جشن پیروزی تو.

یونگین که هنوز گیج بود دستشو روی دست جونگکوک گذاشت تا کمتر به راه رفتن اصرار کنه: پیروزی چی؟ اونا اصلا نمیدونن من کی بودم و چونگجو چطور آزاد شد! چطور جشن میگیرن؟

جونگکوک: اونا شایعه کردن دو قهرمان غریبه بودن. تو الآن یه قهرمانی هیونگ! با همین اسم بیا برو داخل. من جار میزنم و به همه اشون میگم که تو همون قهرمانی! کسی چه میدونه که تو همون تبعیدی هستی؟ به جز سربازرسی که دم دروازه اس هیچ کس حتی نمیدونه تو چه شکلی هستی! وسط اون همه جمعیت گم میشی و کسی هم قرار نیس اونجوری بازرسی کنه. اگه تو باعث نجات ماها شدی سربازا هم کاری بهت ندارن.

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora