۶۰. پر پرواز روح کوچولوی خاندان انقلاب

79 15 71
                                    

هشدار: پارت طولانی که قرار نیس نجات بخش باشه...

نتیجه ی هماهنگی قاصدی که نامجون به معبد فرستاد تا نظر منجمان معبد رو بدونه و تاییدیه ی نهایی بانو جنی که بدون مطلع کردن بانو جیسو برای قصر فرستاده بود قرار بر این شد تا مراسم مذهبی دلخواه امپراطور یونگیل چند روزی بعد از دستگیری رهبر انقلابیون انجام بشه و ظهرگاهی رو انتخاب کنن که نوبت به تابش ستاره ی خدای ری رسیده باشه. آفتاب با تمام نیروی اول تابستون که طبیعت بهش هدیه کرده بود میتابید و به نظر میومد که از همین روزهای ابتدایی قدرت سوزانش رو به رخ زمینیان میکشه. هیچ کسی فکرشو میکنه که توی چنین روزی به جای تماشای درخشش آب زلال رودخونه باید چشم به خون بی گناهان بدوزه؟

راهبه ها از صبح خیلی زود قید رفتن به شیفت صبحگاهی رو زده بودن. همه، روی بی صفا بودن عبادتی که فرمانده پارک سرپرستش نباشه اتفاق داشتن و حالا که برای انجام کارهای روزمره اشون حیاط معبد رو شلوغ میکردن با انبوه جمعیت خادمین قصر مواجه شده بودن که حیاط رو به میل خودشون تزئین و آراسته میکردن. نگهبانای ورودی معبد از سر راهشون کنار رفته بودن و بانو جنی که توی ایوون سالن عبادت ایستاده بود و از روبرو به ورودی محل مقدس نگاه میکرد از راهبه ها خواسته بود مخالفتی در انجام امورات سلطنتی ابراز نکنن. کسی برای افراد رده پایین توضیح نمیداد که چه مناسبتی به وقوع میپیونده اما ناامنی عجیبی دل هاشونو سست کرده بود. بی اراده دست به دعا و خواهش بالا برده بودن.

چهیونگ با دیدن اولین فرد حکومتی که داخل رفت و ممانعتی از سمت بانو جنی ندید به سرعت دنبال اِرا گشته بود و بعد از پیدا کردن بانوی آشپز اونو از آشپزخونه ی معبد با بهونه های واهی بیرون کشیده بود که فقط پنهانش کنه. ضمیر ناخودآگاه دختر خدمتکار به لمس خطری که هنوز نیومده عادت کرده بود. گرفتن دست اِرا و کشیدنش به دنبال خودش، خیالش رو برای پیدا کردن افراد کمتری راحت میکرد اما هنوز در به در دنبال لالیسا و یه کودک سه ساله بود که احتمالا از همه آسیب پذیرتر بودن و دست هر دو بچه ی مظلومی که با خوشحالی اتاقشون رو ترک گفته بودن از هر قدرتی کوتاه بود. چهیونگ ساختمون های مرکزی رو از پشت دور زد و از مسیر پر چمنی که محل عبور و مرور نبود از چشم خدمه و سربازهای کاخ دور موند تا بالاخره به اتاق عبادت امپراطوری رسید. با دیدن دوستی که به خواهر کوچولوش میموند و طفل معصومی که بی هیچ تلاشی جای محکمی توی قلب همه اشون رو پر کرده بود یه نفس راحت کشید.

دامنش رو توی مشتش مچاله کرد که خش خش سبزه های تازه ای که دور راهروهای سنگفرشی رشد کرده، گوش مقامات اطرافش رو حساس نکنه و با گام های بلند همسر آینده ی عموزاده ی کوچیکترشو دنبال خودش کشید که گروه دوستیشون رو بهم نزدیک کنه. لالیسا همون دختری که موهاش به زیبایی شب بودن تهجونگ رو مثل یه راهب بزرگ توی عطر آلوهای نرسیده غرق کرده بود و با لبخند روشنی که فارغ از هیاهوی حیاط اصلی معبد بود به روی شوق کودکانه ی پسر ناشناس میخندید. اون دو دقیقا همونجایی بودن که لالیسا هر بار چهیونگ رو مجبور میکرد جلوی پاش بشینه و موهاش رو براش ببافه. همونجایی که هر بار بافت موهاشو پر از شکوفه های صورتی و سفید کرده بود تا بتونه بدون اینکه چهره ی دلتنگش رو به چهیونگ نشون بده از دغدغه هاش حرف بزنه.

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora