فرمانده جونگ سرشو بالا برد و در حالی که نامه ی پارچه ای ریز رو بین انگشتاش میفشرد به آسمون پرستاره خیره شد. گروهی از خدمتکارهای قصر که وظیفه داشتن روشنایی کاخ رو برای سایر اهالی بنای گیونگ بوک گونگ تامین کنن در عین سرعت عمل مشعل های حیاط رو با آرامش به بوی عود معطر میکردن. چند قدمی از در اتاق شخصی امپراطور که بهش گفته بود همونجا منتظرش بایسته جلوتر رفت و بعد از پایین رفتن از پله های مختصر کنار آتشدان گرد و کاسه ای ایستاد. جملاتش رو برای بار هزارم خوند و حرصی دندوناشو بهم کشید. خدمتکاری جلو اومد تا وظیفه اش رو به انجام بده اما با وجود هوسوک دو دل بود.
فرمانده نامه رو بعد از مچاله کردن های بسیار که در طول سفرش تا به الآن انجام شده بودن بالاخره پارچه ی بی نوا رو توی شعله رها کرد و تا به لحظه ای که همش سیاه و طلایی شد خیره به تشعشع گرمای سوختنش باقی موند. نفسشو با صدا بیرون داد و انگشت شستی که روی غلاف شمشیر استراحت میکرد با عصبیت روی فلز سنگین اسلحه اش کشید. اشاره داد تا خدمتکار کاری که برای انجام دادنش پیش قدم شده ادامه بده و از تعللی که بر اثر ترس بوجود اومده خاتمه بده. دور شدن قدمای برده ی بیچاره هوسوک رو از اینکه کسی افکارش رو نمیشنید آسوده خاطر کرد.
تابش گرم و برافروخته ی شعله زوایای صورت و سایه های تیزی روی نقاشی چهره اش به جا میذاشت؛ چهره ای که بی اراده درهم رفته بود و سعی میکرد کلنجار رفتن درونیشو از چشم هر کسی که ممکن بود سر برسه و اونو ببینه مخفی نگهداره. دستایی که شریان امواج محبت رو در جای جای تن معشوقه ی قبلیش تجربه کرده بودن به یک باره متروکه شدن و انگار که هیچ گاه عشقی ازشون ساطع نکرده باشه مخروبه و سرد به نظر میرسیدن. حتی اگه اوایل سفرش عقیده داشت یونگین از دور و در بینابین مردم اونو رصد میکنه الآن معتقد بود کاش قبل از شروع یه تبعید هراس برانگیز اونو به دیار ابد میفرستاد. حداقل شرینی خاطرات زهرمارش نمیشدن.
وزیر اعظم از دورتر صدا زد: فرمانده جونگ عزیز!
هوسوک چرخید تا رو در روی همکارش بایسته: وزیر کیم...
سوکجین با خنده پرسید: توی این سفر موفق شدین شاهزاده رو ملاقات کنین؟
هوسوک تیری که به قلبش زد رو به وضوح حس میکرد اما برای حفظ ظاهر هم که شده بود فقط سری تکون داد.
هوسوک: متاسفانه خیر... هیچ کس هم نمیدونست کجاست.سوکجین: همه میدونیم که تبعید به معنای بخشش در زمانه... یه روزی برمیگردن. بعید میدونم جونشون رو از دست بدن. ایشون بسیار قوی بود.
فرمانده خواست بهش بتوپه و بگه که کاش هرگز برنگرده؛ نسبت به تمام افراد ساده و روستایی که اونو ازش پنهان کردن حسود بود و نسبت به دلیل نادونسته ی این جدایی دل شکسته.هوسوک پرسید: حضورشون براتون مهم بود؟ به اندازه ای که اگه امپراطور صداتونو بشنون جوابگو هستین؟
ESTÁS LEYENDO
Damnation of the Mumpsimus
Ficción históricaممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...