۲۹. حواست به راهب دندون خرگوشی هست؟

70 21 4
                                    

پارک چهیونگ با شنیدن صدای لالیسا که بدو بدو بعد از عبادت صبحگاهی سالن رو ترک کرده بود تا به خوابگاه برسه زود پیراهن سفید زیر هانبوکش رو دور خودش پیچید و از نگاه کردن به خط شلاقای روی شونه ها و سینه اش توی آینه ی برنزی دست برداشت. برای لحظه ای از حماقت خودش متنفر شد. انگار فرمانده چندین بار اونو در این حالت دیده بود که میتونست با اطمینان بگه توی اوقات بیکاری کاری بهتر از تماشا کردن زجر های گذشته اش نداره. آستینایی که دور دستش پیچیده بودن صاف کردن و گره جلوی لباس رو بست. لالیسا با شعف و هیجانی که لبخندی روی لبای چهیونگ نشوند در رو باز کرد و با خنده ای که دندونای مرتبش رو به نمایش میذاشت نفس گرفت.

چهیونگ: چقد عجله کردی! یه نفس عمیق بکش.

لالیسا لبه ی در نشست و پاشو روی پله گذاشت اما تنه اشو کامل به سمت ندیمه ی خیرخواهی که تنها مونسش توی معبد بود برگردوند.
لالیسا: فرمانده پارک گفت صدات کنم بریم اتاقش. برای همین هم عجله کردم!

چهیونگ: هر دومون؟

لالیسا تند سرشو به تایید تکون داد: آره! بهم گفت میخواد ترفیع رو بهم بده! آخه شب قبل هم با بانو جیسو درموردش حرف زد و بانو جنی هم گفته بوده که من تغییر کردم.

اولین خبر خوشی بود که بعد از یه سال برای چهیونگ اهمیت داشت و تونست ته قلبش شعله ی گرمی روشن کنه. بلند شد و اونیفرم خدمتکاری رو از کشور دراورد.
چهیونگ: دونسنگ خوشگل من! دختر شکوفه ای! تو واقعا موفق شدی اونا رو راضی کنی!

لالیسا با افتخار کمرشو راست کرد: درسته که اینجا تازه کارم اما زحمت کشیدن رو بلدم.

چهیونگ کنار لالیسا نشست: خوب کار کردی جئون کوچولو. واقعا خوشحالم... ولی حال خودت هم خوبه؟

لبخند لالیسا کمرنگ تر شد اما خودشو نباخت: حالم خوبه اونی... پدرم خواسته که خوب باشم اینجا. اون منو برای همین آورد وگرنه میذاشت پیشش بمونم. بخاطر اونم که شده خوبم.

چهیونگ مکث معناداری کرد و لالیسا سرشو روی پای دوست خواهر مانندش گذاشت: از همه چی خبر دارم. قحطی... جنگ... من هم شهریامو میشناسم. اونا قوی ان. سختی زیاد کشیدن. دادستان هم مهربونه. شاهزاده هم که اونجاس احتمالا بهشون کمک کنه. بعد هم که شنیدی؟ فرمانده جونگ رفته چونگجو!
چهیونگ حرکاتشو با مردمک های قوه ایش دنبال میکرد که لالیسا سرشو بلند کرد و با ذوق ادامه داد: میدونی چی کار کرده؟! یه کاروان هم باهاش رفتن. میگفتن کلی غذا و دارو باهاشونه. مطمئنم پدرم حالش بهتر هم شده آخه قبل از اومدنم مریض بود. شاید این اتفاق باعث بشه که برادرم بره توی شهربانی و به جای کشاورزی یه شغل دولتی داشته باشه. میدونی اون واقعا قویه فقط یکم ساده اس.

چهیونگ: تو یه برادر داری؟!

لالیسا خندید و آروم گفت: ببخشید اونی. یادم نبود که بهت نگفتم. یه برادر بزرگتر دارم. زیاد شبیه نیستیم اما همیشه مثل یه پرستاره. مهربونه و همیشه کمک میکنه. دوست داره کسایی که براش مهمن همیشه بخندن.

چهیونگ: پس شاید خوب باشه که نره توی شهربانی.

لالیسا با تعجب گفت: چرا اونی؟ حقوقش خوبه!

چهیونگ از تجربه ی شخصی میگفت و حالا که دفتر خاطراتش توی ذهنش باز بود همه چیز خیلی واضح تر به زبونش میومد: اونا از سادگی سربازاشون سواستفاده میکنن تا کارای کثیف اشراف رو انجام بدن. قلبای مهربون توی کارای دولتی دووم نمیاره لالیسا! حیف نیست که برادر به این خوبی رو بفرستی توی محیط بیرحم که تغییر کنه؟

لالیسا با پشیمونی زیر لب گفت: من که نمیدونستم... ببخشید اونی... من دوست ندارم برادرم عوض بشه.

چهیونگ: از من معذرت خواهی نکن بانمک من! فقط وقتی که بازم دیدیش بهش بگو که هر جوری باشه و هر شغلی داشته باشه تو کنارشی و دوستش داری.

لالیسا بازم سر تکون داد و خندید. چهیونگ که لباسشو کامل پوشیده بود دست لالیسا رو گرفت تا بلند شن و به سمت اتاق فرمانده ای که منتظرشونه برن.
چهیونگ: فکر میکنی بیان دیدنت...؟ اگه همه چی بهتر شد؟

لالیسا: پدرم که نمیاد... نمیدونم چرا ولی مطئنم نمیاد. فکرشو بکن بعد از خداحافظی با من بدون اینکه بدونه کجا رفتم و چی شده پایتخت رو ترک کرد. من خیلی از پله ها رو دنبالش تا پایین دوییدم... اما شاید برادرم بیاد. از دست پدرمم دلخور بود پس حتما با اولین اجازه ای که پدرمم بهش بده میاد. شاید با کاروان های مالیات مزارع بیاد.

چهیونگ: دوست داری ببینیشون؟

لالیسا با بغض صعیفی زمزمه کرد: خیلی... خیلی زیاد.

چهیونگ: تو که همیشه توی سالن عبادتی و اگه ترفیع بگیری که دیگه همیشه درگیر وظایف دینیت هستی! چطور میخوای بفهمی که اگه اومد ببینیش؟

لالیسا: ولی تو بهم خبر میدی مگه نه؟
و با چشمای معصوم به چهیونگ زل زد.

چهیونگ خندید: حواسمو میدم که بهت خبر بدم. حداقل بهم بگو اسمش چیه؟ ممکنه روزی هزار تا جئون بیان از دروازه رد شن!

لالیسا: اسمش جئون جونگکوکه و... یه جفت دندون خرگوشی داره که به راحتیا از زیر چشمت درنمیره! میدونی اونم میتونست یه راهبه بشه! اون از منم معتقدتر بود و هر روز صبح دعا میکرد ولی خب اون یه پسر بود و میتونست کنار پدرم کار کنه... من بی خاصیت بودم...

چهیونگ لالیسا رو توی بغلش کشید: تو بی خاصیت نیستی... الهه ها راه دیگه ای جلوی پات گذاشتن.

قدمای دو دختر جوون روی سنگ ها و سبزه ها ادامه پیدا کرد تا دوباره پاشون به کف چوبی سازه ی اتاق های مرکزی برسه و اونا رو در سکوت و بدون اینکه مکالمه اشون رو ادامه بدن خدمت فرمانده حاضر کنه. چانیول بلافاصله بعد از شیفت صبحگاهی به اتاق برگشته بود که هر چی زودتر مشکلش رو حل کنه و به فکری که نذاشته بود یه شب کامل بخوابه، آرامش ببخشه. درگیر بودن دو نفر بهتر به نظر میرسید تا اینکه خودشو توی توهمات عجیبی که به سرش میزد غرق کنه. برای ساعاتی زیر آسمون سیاه به این فکر کرده بود که نکنه داره عقلش رو از دست میده. هر دو مهمون احترام گذاشتن و به فرمان چانیول نشستن.

چانیول با جدیت گفت: دیر کردین.

چهیونگ: هنوز برای خروج از خوابگاه آماده نبودم. تقصیر من بوده فرمانده. لطفا منو عفو کنین.

چانیول: چیزی نیست. لالیسا تا بری و بیای من حکم ترفیعت رو نوشتم و به بانوان اعظم دادم امضا کردن. از این به بعد دیگه یه راهبه ی مرتبه ی صفرم نیستی که مدام آخر صف بایستی یا کتک خور کسی باشی اما انتظار میره با پشتکاری که داری ادامه بدی و وظایف بیشتری رو بر عهده بگیری.

لالیسا با خوشحالی تعظیم کرد: چشم فرمانده! بیشترین سعیمو میکنم!
چانیول کاغذ لول شده ی کوتاهی به دست دختر جئون داد و مرخصش کرد. حالا ممکن بود که با عموزاده ی دومش درمورد رویتی که براشون نازل شده بود حرف بزنه.

چانیول: باز گذشته اتو مرور میکردی؟ برای صبحونه دیده بودمت میدونم که قبل از این ساعت آماده بودی.

چهیونگ سرشو پایین انداخت: هر کسی زمانی برای بازگشت به درون ناآرام اش نیاز داره اما مطمئنم که بد موقع با خودم خلوت کردم. بار بعد موارد این چنینی رو در نظر میگیرم.

چانیول: به خاطرات تلخت چنگ نزن. جز زهری که تو رو خفه کنه چیزی ازشون عایدت نمیشه پارک چهیونگ.

چهیونگ: نصیحتتون منطقی و دوستانه اس اما تا زمانی که استاد نتونه به حرفش عمل کنه از شاگرد انتظاری نمیره.

کاش اون دختر ندیمه میدونست که با این جمله چانیول رو تا چه عمقی از اشتباهاتش فرو میبره و دلایلی که نمیتونه یه استاد باشه رو به یادش میاره. گناهی رو جلوی چشماش ظاهر میکنه که اگه هیچ وقت به انجامش در درگاه خدایی که از بچگی بندگیشو کرده بود، اعتراف نمیکرد، هنوز میتونست یه استاد با وجدان پاک باشه. یه لغزش بزرگ اونو از مقام بزرگی که میتونست داشته باشه و به سرپرست تمام معبد مبدل بشه انداخته بود و جز خودش و خدای بزرگی که شنوا نبود هیچ کس رو به شنیدنش وانداشت. پیوند خطاکارانه ای که اونو به بازگشت شاهزاده ها امیدوار نگهداشته بود.

چانیول نفسشو با صدا بیرون داد: برای کار دیگه ای صدات کردم. متاسفانه نگرانی مدام جلوی چشممو میگیره. قبل از اینکه هر چیز دیگه ای بگی میخوام مطمئن بشم که دیوونه نیستم.

چهیونگ: دیوونه؟ فرمانده...

چانیول با حرص جلوتر رفت و ادامه داد: کی دیده که خدایان با بنده هاشون ارتباط برقرار کنن؟! جز عابدای بزرگی که صد ها ساله مردن هیچ کس از چنین چیزی حرف نزده بود. اونا به حدی از خلوص و معصومیت رسیده بودن که لایق رویت نشانه ها باشن اما من و تو؟ حداقل از گناهکار بودن خودم مطمئنم و منطقی نیست که اون اتفاق... اون صدا و اون پیام واقعی بوده باشه.

چهیونگ: شاید فلسفه ای که به شما آموزش داده شده اشتباه باشه. خدایان قادرن با هر بنده ای که بخوان و نیازه صحبت کنن. به خودتون بخاطر حفظیات نسل های گذشته اتهام دیوونگی نزنین. اختیار ما هم دست خودشونه پس هیچ چیز برای اونا غیر ممکن نیست.

چانیول: پس میخوای بگی که اون صدایی که سه بار تکرار شد واقعی بود؟ میخوای بگی تو هم شنیدی؟

چهیونگ: بله فرمانده...

چانیول نگاهشو از صورت مطمئن چهیونگ گرفت و به میز خیره شد: اما واقعا همین بود؟ شاید باد... شاید... هیچ چیزی به اون اتاق راه نداره پس چطور ممکنه...

چهیونگ: شما خیال میکنین علت اون مشاهده زمینی بوده؟ خدای گئون رو ناراحت نکنین!

چانیول بلند شد و با دستی که به سمت چهیونگ اشاره میداد اخم کرد و به تندی جواب داد: خدای گئون؟! چطور میتونی انقد راحت تشخیص بدی و اونو درست فرض کرده باشی؟!

چهیونگ با حرصی که در اثر ناباوری میخورد بلند گفت: چون اون الهه با من حرف میزنه!

چانیول مات و مبهوت سر جاش باقی موند و بعد از تک خنده ی عصبی صداشو پایین برد: از زندانه... فشارای روحی بلای عجیبی به سرت آوردن. کاری نکن تو رو بابت این حرف های توهم انگیز تحویل امپراطور بدن و باز شکنجه ات کنن.

چهیونگ بلند شد تا به سمت در بره: شما میتونین منو هر چقدر دوست دارین دیوونه خطاب کنین اما اگر خدای گئون رضایت داد تا کلماتی هم با شما حرف بزنه استدعا میکنم بیکار نشینین و به جای سرزنش کردن خودتون مطابق میل اون رفتار کنین.

و فرمانده رو تنها گذاشت. بکهیون که تا اون لحظه از پشت پنجره ی اتاق به حرفاشون گوش میداد خودشو توی دردسر میدید. یعنی ممکن بود چانیول واقعا صداشو بشناسه و عظمتی از نقشه ها و پنهان کاریایی که به نفع خودش و سه برادرش بوده به باد فنا بده؟ پارک چانیول قطعا چهره اشو میشناخت چون تمرینات نظامی اونو با ولیعهد تماشا کرده اما صداشو چی؟ بکهیون هیچ وقت جرات نکرده بود پرده ی خجالت رو کنار بزنه و با شخص فرمانده کلماتی هم سخن بشه.

***

با گام های تندی که خشم و استرس توشون موج میزد از تخت پایین اومد: فقط خلاصه بگو و از حواشی ادبی کم کن وزیر اعظم!

سوکجین قدماشو تند کرد که همراه یونگیل راه بره و امپراطور بتونه صداشو بشنوه: منظور این بود که باید مدتی تجارت پانجو رو تشدید کنیم و خرجی ها رو کم.

یونگیل در حالی که دستاشو با آهنگ پاهاش عقب و جلو میبرد غرید: پس مردم چی بخورن؟!

سوکجین: سرورم اونا آهنگر هستن! ثروتمندن! باید گزارش ها رو کامل بخونم و چکیده ای از سوابق خزانه رو براتون آماده کنم که بدونین در اون شرایط موقت مشکلی براشون پیش نمیاد. پولی که به خزانه ی مرکزی شهر وارد میشه تنها بخشی از مخارج تجار و درامد مردمن.

یونگیل: خب به چه هدفی؟! گیریم که تو تجارت رو افزایش دادی و خزانه از حالتی که هست درمیاد و پر میشه. رشد رو به بالا و مثبتی که خواهد داشت بعد از باز کردن در خزانه به روی عوام به روال سابق برمیگرده. اگه به کمک ثروت هانیانگ پرش نکنیم نه تنها تجارت در آینده سودی براشون نداره بلکه دچار مشکلاتی از قبیل فقر میشن. اون موقع مهارتی که بهش نیاز داریم دیگه عرضه نمیشه و تقاضا همینطور بالا میره. فکر میکنی اون موقع باز هم برامون بهترین شمشیر ها رو به سوغات میفرستن؟!

سوکجین: من میگم به جای پر کردن خزانه با یه حساب سرانگشتی، سر صبر فکر کنیم و با برنامه پول به شهر تزریق بشه.

یونگیل: فقط هر چه زودتر یه راه حل موقت رو عملی کن و بعد به محاسباتت بپرداز وزیر کیم! خزانه ی پانجو باید هر چه سریعتر پر بشه!

سوکجین: چشم سرورم! من نامه ای مینویسم که خواسته اتون رو سریعا انجام بدن.

یونگیل و وزیری که به دنبالش میومد تنها یه ساختمون دیگه رو باید پشت سر میذاشتن که به حیاط ورودی برسن که منجم مقابل راهشون پیدا شد و قبل از اینکه بتونه عرضشو به حضور امپراطور متشنج برسونه اونم به دنبالشون به راه افتاده بود.

نامجون: سرورم میخواستم فردا با گزارشات هفتگی خدمتتون برسم اما چون امشب تا دیرگاهی مشغول ضیافت هستین برام سوال بود که چه زمانی از روز برای بیان موارد مشاهده شده میپسندین؟

یونگیل: بعد از ظهر بیا... احتمالا تا ظهر نمیتونم...

سوکجین: بله همینطوره. طبیب ازتون خواستن که استراحت کنین. من فردا صبح زودتر شروع میکنم که با خیال آسوده به سلامتی خودتون رسیدگی کنین.

یونگیل آزرده خاطر میشد از اینکه ضعفش بیشتر از هر زمانی به چشم عواملش اومده باشه. عدم وجود یونگین و هوسوک دیدگاه همه رو به روی حقیقتش باز کرده بود. یونگیل به ورودی اصلی رسید و با تدارکاتی که از روز قبل دستور داده بود مواجه شد. نگاهی به اطراف انداخت و تا حدی که راضی کننده بود کار خدمه رو تایید کرد. حالا فقط باید می ایستاد و تا زمانی که مهمون ناخوانده اش میرسید یه استقامت الکی رو به نمایش میذاشت. کاش هوسوک زودتر برمیگشت و همه ی مسئولیت ها به گردنش نمیوفتاد. کاش یونگین انقدر عصبانیش نکرده بود که حالا خودش رو از حمایتش محروم کنه.

اسم یونگین شامل مخلوطی از احساسات مختلف بود که اونو میترسوند. یونگین حتما سر فرمانده رو شیره مالیده بود که بیشتر بمونه و بهش کمک کنه نمیره. قطعا همینطوره وگرنه چه دلیلی داره انقدر امپراطور رو منتظر بذاره؟ یونگین اصلا زنده بود؟ اون زخم روی صورتش که با دست خودش حکاکی شده یه آینه از خودش میسازه که سرنوشتی خیلی سخت تر انتظارشو میکشه. چی شد که پیوند برادریشون تاریک شده بود؟ آه اون کتابی که نوشته بود! کتاب کذایی خرافیش! یونگیل حرص میخورد و مثل سیر و سرکه میجوشید. چی میشد اگه همون روز اول که به کاخ اومده بودن سر اون چهار شاهزاده رو پیش پاش انداخته میبود؟

خدمه ای که توی صحن اصلی قصر گیونگ بوک گونگ کنار راهروی مرکزی به صف شده بودن در نهایت کنار پله های طویل و باریک به امپراطور، کابینه ی وزرا و فرماندهان نظامی منتهی میشدن که مقابل ورودی اتاق سلطنتی انتظار مهمون جدید رو میکشیدن. وزیر سوکجین که کنار یونگیل ایستاده بود حرکت انگشتای سرورش رو به وضوح میدید که چطور میلرزن و هر از چند لحظه ای توی خودشون جمع میشن. همونطور که شب قبل با منجم کنار بالکن نظاره ی تلسکوپی حدس میزدن به شدت مضطرب و خواهان برگشت فرمانده جونگه.

چه بسا چاره ای جز صبر وجود نداشته تا هوسوک برگرده. طبق نامه هایی که مکاتبه کرده بودن اجبارا مدت اقامت فرمانده ی ارشد به درازا کشیده بود و احتیاج داشتن که تا تکمیل گزارش و بهبودی کامل اوضاع، فرمانده رو توی چونگجو نگهدارن. از وزیر اعظم پنهان نبود که یونگیل بدون تاییدی که از هوسوک میگیره نمیتونه تصمیمی بگیره و کاری رو جلو ببره پس فرصت مناسبی بود که این بار با راهکار بهتری که به نفع پایتخت هم باشه اعتماد بیشتری به خودش جلب کنه تا در طول زمان بتونه اختیارات بیشتری از امپراطور ضعیف بدست بیاره.

یونگیل نفسی تازه کرد. چه معنا داشت که حالا بعد از این همه مدت این شخص برگرده وقتی بار قبل با کراهت تمام از کشور بیرون رفته بود؟ برگشت ناگهانی و پر هدیه ای که دو روز قبل، به هنگام ورود مهمون به خاک جوسان توسط نامه ی گمرک براش کتابت کرده بودن اصلا معمولی به نظر نمیرسید. این بار شک نداشت که تشخیص اشتباهی انجام نداده و اومدن اون حامل خبر های خوبی نیست. به اجبار ادای دوستی درمیورد و برای اطمینان، دورهمی از تمام سفیران خارجی ترتیب داد تا رفتار فرد پشیمون رو بسنجه. اگه واقعا نیت خیری پشت سفرش باشه که به نفع یه موقعیت برد برده و اگه شر باشه فقط میتونه دعا کنه زودتر هوسوک برگرده.

نگاه خودخواهانه ی سوکجین که از دید نامجون هم مخفی نموند با اعلام نگهبانای دم در حیاط چرخید و روی اتاقک چوبی که روی دوش برده ها بود موند. سفیر مینگ بعد از یه سال دوری و عدم توافق برای شروع مذاکرات بالاخره پاشو به جوسان میذاشت. برده های سفید پوش اوایل راهرو زانو زدن و وو یی فان با بازیگوشی همیشگیش از اتاقک بیرون پرید. از همون فاصله هم لبخند شیطنت بارش معلوم و مشخص بود. یونگیل لبخند تفننی روی لباش گذاشت و به استقبال از قدم های تند و دستای باز به آغوش یی فان جلوتر رفت. همه ی خدمتکارای قصر به ترتیب تعظیم میکردن و تا وقتی که اون دو بزرگوار جلوشون راه میرفتن حق سر بلند کردن نداشتن.

یی فان: امپراطور بسیار دوست داشتنی! باید بخاطر تاخیری که داشتم کلی معذرت خواهی کنم.

یونگیل که تازه سر از تعظیم متقابل براورده بود و به دستای باز سفیر جواب نمیداد گفت: مشکلی نیست.
وزیر اعظم جلوتر رفت و بعد از تعظیم عمیق تری گفت: از صبح زود انتظار ورودتون رو میکشیدیم. خیلی خوشحالیم که امپراطور هونگوو تصمیم گرفتن باز راه دوستی های ما رو باز کنن. ما به این امر خیلی خوش بینانه نگاه میکنیم.

یی فان: وزیر اعظم باید بگم که مهمون نوازی شما خستگی راه رو از تنم به در میکنه.

سوکجین با لبخند سری تکون داد.
یونگیل: مطمئنا راه درازی رو پشت سر گذاشتین اما به مناسبت بازگشتتون جشنی همراه با سفرا و وزرای دیگه ترتیب دادیم و امیدواریم که بتونین برای صرف شام پیش ما بمونین.

یی فان: آه امپراطور یونگیل من کاملا آماده ام که شروع به صحبت کنیم. حتی مدارک لازمه رو با خودم آوردم. درسته که یه ساله همدیگه رو ملاقات نکردیم اما انتظار نمیرفت به این زودی شناختتون رو از من فراموش کنین.

سوکجین: هرگز فراموش نکردیم. همیشه پر انرژی و بشاش بودین. این تنها از روی خیرخواهی برای شماست که تا شب قبل مسافر بودین گرچند ترک کشورمون به طرز ناگهانی خیلی دل ما رو شکسته بود.

یی فان: بله اشتباه بود اما با تحلیل های درستی که سرورم داشتن هم اکنون برگشتم و در خدمتتون هستم.

و همراه خواجه جونگده که اونا رو به سمت سالن مخصوص راهنمایی میکرد به راه افتادن.

***

ووت و کامنت چیزه...

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora