۵۲. مامن پوچم میزبان ستاره های نبودنت شد

52 18 5
                                    

نگهبان های دروازه ی معبد بار دیگه ندیمه رو بهم نشون دادن. چهیونگ بعد از تدارک دیدن صبحونه ی شیفت اول عبادتگاه، ساختمون های اقامتی رو ترک کرد و اومده بود کنار دروازه بایسته. چند ساعتی میشد که همونجا باقیمونده بود و تنها چیزی که اطرافش به جنبش میوفتاد سایه اش بود که با تغییر زاویه ی خورشید کوتاه تر میشد. انگشتایی که به عطر شکوفه ها آغشته بودن روی حدود دیوار سنگی معبد میکشید و نگاهش افقی از مسیر رو تماشا میکرد که میتونست خبر اومدن کسی رو بهش بده. هر طرف از پشت سرش اونو به سمت مخالفی میکشید و چهیونگ از بی دفاعی خودش خسته شده بود.

جو بهشت گونه ی مکان مقدس با نبود فرمانده پارک از بین میرفت و بعد از ملاقات بانو جیسو با اون، اختلافی بین دو مقام بزرگ معبد پیش اومده بود. دو بانو هنوز هم با هم حرف میزدن اما دلخوری هاشونو کنار نمیذاشتن. هر بار که یکی از اونا تلاشی برای بخشش طرف مقابلش انجام میداد باز مورد جدیدی از ناسازگاری هاشون مطرح میشد و شکاف جدایی رو بیشتر میکرد. از اونجایی که دیگه قرار نداشتن با هم همکاری کنن اداره ی بعضی امور به عهده ی بانو جنی بود و بعضی دیگه رو بانو جیسو تقبل کرد. حالا برای هر کاری باید جداگونه ازشون اجازه میگرفتن یا باهاشون هماهنگ میکردن. از وقتی که جنی نمیتونست گاه و بی گاه به اتاق بانو جیسو سر بزنه بدخلقی هم زیاد میکرد و راهبه ها رو برای کوچکترین اشتباهاتشون به ترکه میبست. چهیونگ سمت کارهایی که به جنی مربوط میشد نمیرفت چون از عواقب اخلاقش میترسید.

قبل از اینکه چهیونگ امروز رو شروع کنه خدمه های آشپز درمورد راهبه های شیفت شب حرف میزدن. میگفتن که هنوز هوا روشن نبوده که بانو جنی اونا رو برای خرید به شهر فرستاده. یکی از مهمترین دلایلی که پاهای چهیونگ کنار دروازه معطل میشدن بازگشت خواهرای روحانی بود. لالیسا تنها دوستیه که بین همه ی اون جمعیت داره و اگه اون توی معبد نباشه انگار توی دنیای تاریکی تنها گذاشته شده. همین که موهای سیاه تر از شب اش رو ببینه خنده به چهره اش برمیگرده اما هنوز خبری از بازگشتشون نبود و تنها پرنده هایی که سنگریزه ها رو از روی پله های آخر معبد برمیداشتن به چشم میومد.

روی چمن ها نشست و نفسشو با بی حوصلگی بیرون داد. اگه هنوز کسی بهش اخطار نداده بود که چرا از صبح تا حالا هیچ کاری نکرده همه بخاطر احترامیه که به فرمانده پارک میذارن. خیلیا هنوز هم نمیدونن چرا اون مقام نظامی انقدر مراقب و دلسور این ندیمه ی خاص بود اما چون شرایط سختی رو بدون حضورش میگذروندن سعی داشتن جوری رفتار کنن که بعدا و با برگشت چانیول سرشونو بالا بگیرن. شاید امید کوچیکی ته دل چهیونگ وجود داشت که انتظار بازگشت عموزاده اش رو میکشید. از کجا معلوم امپراطور چه تصمیمی براش گرفته، ممکنه اون هم امروز برگرده؛ یا حداقل چهیونگ اینطور آرزو میکرد.

حتی اگه چانیول برنمیگشت چهیونگ رو به مامن دومی راهنمایی کرده بود. ندیمه بعد از ملاقات با شاهزاده های پناهنده افرادی رو داشت که بتونه بهشون رجوع کنه و کنارشون از بقیه فرار کرده باشه. خانواده ی سلطنتی کیم و بیون اوضاع راحتی نداشتن اما به قدری پخته و مسلط بودن که بتونن سرپرست رنج دیده ای جز خودشون باشن. چهیونگ به سمت اتاق امپراطوری برگشت. سازه ی عظیم عبادتگاه از کنار دروازه خیلی دور و کوچولو به نظر میومد. اطرافش رو از نظر گذروند و دنبال چشم های الهه ای گشت که همیشه مواظبشون بوده اما مهارت شاهزاده ها باعث شد هیچ کس رو نبینه و با غصه سرشو پایین انداخت.

Damnation of the MumpsimusTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon