۴۰. تفرقه‌ی غمزه‌آمیز نجیب‌زادگان بی‌پروا

74 18 17
                                    

"وقتی که شاهزاده سونهوا بالاخره لباسهایش را درآورد شاه مو چشمه ی مخفیانه دوشیزه را بررسی کرد و فهمید که او بدون مو، سفید مانند برف و مثل زنان هرزه نرم است. سخت مثل طبل و نرم مانند ابریشم. وقتی که او پرده ی شهوت را از هم درید بویی به خوبی شراب کهنه از داخل بانو بیرون آمد و پارچه ی مخملی خونین شد. دانه های شبنم شکل گرفته بودند. به اندازه ی کافی خیس شد و تراوش مهبل او چسبناک و شفاف بود. مرکز آن تاریک و خالی بود. یک لحظه غمزه و بعدش واضح و روشن به رنگ خون. هنوز او زندگی خودش را داشت. فشار داد و فشار داد..."

ارباب پارک جوون صندلیشو به سمت پنجره ای که رو به باغچه بود برگردوند و در حالی که از نسیم ملایم بادبزنش لذت میبرد چشماش رو بست تا به صدای پسر کشاورز گوش بده.

" - آرزو داری من، نجیب زاده ی جوان بی پروا تو را نجات دهم؟ - شاهزاده سرش را با صلابت تکان داد برای ناامیدی بزرگ. - حالا نجیب زاده ی شجاع من... وقتی که این زخم های کهنه را ببینی و زخم های صورتی تازه، چه حسی داری؟! - - من دلم برای شاهزاده ی بیچاره میسوزد. کاش میشد تو را بلیسم و بلیسم، نوازش کنم و نوازش کنم. - - اگر خیلی دلت برایم میسوزد چرا تو جای من نمیخوابی و نمیگذاری من تو را شلاق بزنم؟ - شاهزاده شلاق را در هوا برد و بعد زد و زد. آلت تناسلی شاه به درد آمده بود. - اگر من بتوانم ده دقیقه برای تو باشم چه چیزی به ازای این میدهی؟ - - هر چیزی که تو بخواهی. هر چیزی در این دنیای پهناور... - وقتی که شاه مرا باز کرد من روی صندلی نشستم و او به سمت من آمد و آلت خود را درون مهبل من برد. - سونهوا سونهوا... - به محض اینکه حس کردم شاه از عقب نزدیک شد یک طناب به دور گردنم آویخته شد. شاه خیلی آرام طناب را سفت میکرد مثل یک مرد که در حال غرق شدن به همه چیز چنگ میزند. من موهای مواج او را کشیدم بعد شاه به سخن آمد. - ده دقیقه دارد به سر میاید! - - آرام عزیز من - شاهزاده گفت. - من هنوز از طعم درد شما سیراب نشدم. نه! - نجیب زاده گریه میکرد - توقف نکن. بگذار من بمیرم. در میان این درد، در این درد خفگی..."

جونگکوک آب دهنش رو سریع فرو برد تا هیجان متن فروکش نکنه.

"احساسات بانو در دلش میماند. سونهوا نمیتواند عمقش را اندازه بگیرد. این را بدان! خواجه ی اعظم به شاه مو دو توپ نقره ی کوچک داد. آن ها مینلینگ یا توپ های اشتیاق بودند. - آن را در دو مدخل شاهزاده سونهوا داخل کن. پاهایش را بگشا مثل دو لبه ی قیچی. سعی کن که آن ها را مثل وقتی قیچی میبرد کنار هم ببرد. وقتی لبه های زیرین به هم مالیده میشوند تو یک صدای واضح میشنوی. صدای توپ ها در یک شب بدون باد مانند زنگوله ای طلایی در گوش تو میپیچد. - - چه موقع من داخل بگذارم؟ - شاه مو پرسید. - وقتی که بانو نفس عمیق میکشد و میبلعد؟ در گوش من آرام نجوا میکند و مرا میبوسد؟ او را سخت در آغوش میگیرم و نوک پستانهایش را نوازش میکنم؟ راز او بی ثبات میشود و همون موقع شانه ی مرا گاز میگیرد؟ - - بعد توپها را وارد کن و در عمق وجود او خواهی رفت. در حقیقت زن ها بیشتر لذت میبرند وقتی به زور لمس میشوند.-"

Damnation of the MumpsimusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora