خواب به چشمای سه مردی که از تپه ی دور به شهر سوخته نگاه میکردن نیومد و هر لحظه از انتظار برای خاموشی شعله های وحشی با نفرت و هیجان منفی بیشتری میگذشت. دادستان نگران از اینکه ممکن بود شاهزاده سر خود حمله اشو شروع کنه اونو ترک نمیکرد و جونگکوکی که حالا تمام رشته های عاطفیشو به نگاه پنهان و دستای قفل به شمشیر هیونگش بسته بود جای بهتری برای گذران شب نداشت. تنها حرکتی که اطراف یونگین به چشم میومد سایه ای بود که مهتاب با عبور از بالای سرش بهش هدیه میکرد و کم کم برای اومدن خورشید تنه ی نقاشی شده ی سیاهشو روی زمین مینداخت.
اهمیتی نداشت تا کی همونجا بایسته و پاهاش تا چه زمانی یارای ایستادنش هستن؛ همین الآنشم جئون پیر رو احساس میکرد که تکیه گاهش شده و اعصابش از ناجوونمردی میجوشه. چرا یگان ویژه از پایتخت نمیومد؟ ممکن بود هنوز این خبر به گوش یونگیل و هوسوک نرسیده باشه؟ اونا که نمیتونستن بخاطر تنفر به شخص خودش نسبت به همه ی مردم بی تفاوت باشن؟ میتونستن؟ افکارشو با لبایی که بهم فشرد سرکوب کرد. چه خیال باطلی که اونا بعد از یه ماه به فکرش باشن. فقط دوست داشت دستای جونگکوک نلرزه و همین تا حدود زیادی از آرزوشو برآورده میکرد.
وقتی بازمانده ها و چند سربازی که همراهشون بودن به خواب رفتن میشد گفت ساعاتی از بامداد گذشته و خستگی به تمام احساسات غیرحیوانیشون غلبه کرده. تنها کسی که چشمش به امنیت نصفه و پاره ی به تن ملت بود دادستان چونگجو نام داشت که اون هم قادر بود از ترس غیر قابل توصیفی از پا دربیاد. کی میتونست مثل جونگکوک و یونگینی که دم پیشونی بنداشونو باد به رقص گرفته بود خونسرد بایسته و منتظر اشاره ای برای شروع انتقام باشه؟ هیچ کس به انتهایی که اون دو جوون رسیده بودن دست پیدا نکرده که ادعا داشته باشه چیزی برای از دست دادن نداره. مگه احیای اسم پاک و املاک پدری از وابستگی اونا نبود؟ شاید از دست دادن خانواده ی زنده ای که دیگه توانایی دیدارتو نداره تونسته اون معانی رو بی ارزش کنه.
وقتی درخشش ستاره ها به اوج رسید بالاخره نوری که از بدن های گداخته بیرون میزد کمرنگ و دنباله ی دودی که به ابر ها رسیده بود قطع شد. سمفونی مخلوط خنده های زنده و گریه های مرده به اتمام رسید و تنفس یخ زده ی اسرا و خرناس های گر گرفته ی امرا بلند شد. بهونه ای وجود نداشت که دادستان توی دستش بگیره و به استناد بهش، از رفتن امید تازه ی مردم ممانعت کنه. غلاف شمشیری که چندی توی دستای شاهزاده جا گرفته دیگه قابل بازپس گیری نیست و تراژدی که ممکن بود نقل مجالس پناهنگان بشه رو به آغاز بود.
یونگین بااراده اما به آرومی گفت: به نظر میرسه میتونم برم.
دادستان وظیفه ی خودش میدونست توی خط اول باشه اما مسئولیت همه ی خفتگان به گردنش بود و مجبور به اعتماد شده.
با شرمندگی ادا کرد: بله سرورم... وقتی میدون شهر رو خاموش میکنن میرن تا بخوابن.
![](https://img.wattpad.com/cover/239598214-288-k32732.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Damnation of the Mumpsimus
Ficción históricaممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...