شب سیاهی که به هانیانگ چیره شده بود چیزی از زیبایی ستاره های درخشانش کم نمیکرد. اگه مشعل های بزرگی که سرتاسر قصر چیده بودن گوشه چشم اشخاص رو پر از آلودگی نورانی نمیکرد میتونستن بی اغراق مسحور آسمون بی صدا بشن که با صدای جیرجیرک ها مزین گوش هاشون میشد. هوای صاف و بی ابر، ماه رو برای دیدگان مردم برهنه کرده بود و نور مهتاب جز نقاشی نقره ای که روی برگ درختا درست میکرد موهای فرمانده جونگ رو هم براق نشون میداد. پشت سر این فرمانده دیگه گروه بلند و درازی از سربازا حرکت نمیکردن چون همه رو مرخص کرده بود.
کلماتی که صبح با صدای کیونگسو شنیده بود اونو تا همین لحظه ای که به سمت یونگیل میرفت به دلشوره مینداخت. کار امپراطور اشکال داشت و اگه همین حالا اصلاحش نمیکرد ممکن بود حتی جونشو به خطر بندازه. وقتی که از حیاط های بزرگ اصلی گذشت و خفاش هایی که از کاشی های سقف آویزون بودن رو گذروند تا راهشو به سمت اندرونی کاخ تغییر بده تازه به یاد آورد که از صبح امروز حتی برای چند دیقه ای به یونگین فکر نکرده بود. قلبش با مرور تفکری که توی ذهنش پدیدار شد خودشو گرفت.
چه دلتنگی غم انگیزی وقتی نه توانایی دیدارشو داره و مطمئنه که هنوز در حال درد کشیدنه. اگه بلایی سر شاهزاده میومد کی میخواست بهش بگه؟ میتونست توی لحظات آخر پیشش باشه؟ هنوز نمیتونست باور کنه یونگیل دستور قتل با تاخیر برادر دو قلوشو داده. باید به یونگین اعتماد میکرد و میذاشت که قوی و قدرتمند بودنشو ثابت کنه. اون حتما میتونه برگرده وقتی که به هوسوک قول داده. اما یونگین هنوزم دلتنگ هوسوک میشد؟ فرمانده جونگ نفس عمیقی کشید و فکرشو از هر احتمال بیهوده ای شست.
هنوز چند قدمی به اتاق یونگیل مونده بود که هوسوک تصمیم گرفت به جای سوگواری برای کسی که نمرده نقشه اشو پیش ببره تا کمکی هم به یونگین کرده باشه. یه حسی به فرمانده میگفت یونگیل دقیقا به همون دلیلی که سربازرس رو ناامید کرده با یونگین دچار سوتفاهم شده. خواجه جونگده با دیدن فرمانده که جلوی در ایستاد بدون رد و بدل کلمه ای با هوسوک خبرشو به امپراطور منتقل کرد و به اجازه ای که صادر شد در رو براش باز کرد. با داخل شدنش یونگیل رو دید که روی رخت خواب گرم و نرمش دراز کشیده و ندیمه ی قصه گو دورتر نشسته تا وظیفه اشو انجام بده.
ندیمه سریع با ورود فرمانده بلند شد و تعظیمی کرد. یونگیل که باورش نمیشد این وقت از روز هوسوک به دیدارش اومده ندیمه رو بیرون فرستاد. از اونجایی که میترسید اخباری از بیرون و ناامنی های کشور باشه نشست و جلوی چشمای هوسوک با ردای سفید و راحتی و موهایی که جواهراتشو کنار گذاشته بود موند. چهار زانو نشستن روی پتو های پنبه ای که به اندازه ی ابر های سفید و پف کرده، لطیف به نظر میرسید باعث میشد مظلومانه تر از چیزی که واقعا بود به نظر بیاد.
هوسوک لبخندی زد و بعد از ادای احترام جلوتر رفت تا کنار سرورش بشینه. تنها چهار شمعی که کنار هم میسوختن تا اتاق رو برای چشماشون غریبه نکنن میتونستن زخم یونگیل رو به راحتی در معرض نمایش بذارن. هوسوک نگاهشو روی امپراطورش چرخوند و توی دلش برای دوست بیچاره اش دعا کرد که به راه راست برگرده و دست از لجاجت عجیبی که چند روزی بود راه انداخته برداره. تمام زحمات ندیمه که یونگیل رو برای خواب آماده کرده بود با ذوق زدگی پرید. دیگه اهمیت نداشت که بخواد صبح زود بیدار بشه وقتی میتونست امشب چند دیقه ای رو بیشتر با کراش بچگیاش بگذرونه.
![](https://img.wattpad.com/cover/239598214-288-k32732.jpg)
YOU ARE READING
Damnation of the Mumpsimus
Historical Fictionممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...