* فلش بک *
با شنیدن صدای قدمایی که به در نزدیک میشدن خواجه ها تصمیم گرفتن در رو کمی زودتر باز کنن. دو طرف در به طمانینه باز شد و نور گرم خورشید به صورت ظریف شاهزاده ی دوم کشور تابید. سنگ چشماش با پایین کشیدن و جمع کردن پلک ها خودشون رو از نور هیجان زده پنهان میکردن اما همچنان درخشش خاص و عقیق مانندی توی صورت بکهیون دیده میشد. لبای ظریف و صورتی رنگ پسر اول ملکه ی دوم از خمشی که به سمت پایین داشتن برگشتن و انزجار صاحبشون رو از گرمای اون کره ی به آتیش کشیده شده ابراز کردن.
قدمی بیرون رفت تا خواجه های مخصوص پدرش در رو ببندن و تعادلی که به زحمت برای آسایش امپراطور بیمار توی اتاق بوجود اومده بود بهم نزنن. خوشامدگویی ناگهانی صبح نتونست از مقدار ناراحتی و غمی که توی دلش لونه کرده بود کم کنه. چندین ماهی میشد که اطبای دربار کاری جز کند کردن روند بیماری رو نداشتن و هر لحظه انتظار میرفت تمام کشور رو عزای بزرگی فرا بگیره. این بین، بکهیون تمام مسئولیتی که شرایط خاص ایجاب میکرد به دوش خودش گذاشته بود.
شاهزاده ی اول که در مقام ولیعهدی وظیفه داشت به هنگام ناتوانی پدرشون سلطنت رو به دست بگیره توان این رو نداشت روزی بیشتر از چند دیقه به پدرش سر بزنه و مراتبات احترامشو بهش اعلام کنه. بعد از اون چه کسی بهتر از پسر دومش میبود وقتی شاهزاده ی سوم مشغول رسیدگی به عشق ممنوعه اشه و شاهزاده ی چهارم بی اخلاق تر از چیزیه که بخواد یه پرستار خوب باشه؟ شاهزاده بکهیون برای برادراش خوشحال بود و از اینکه میتونست کمکی به پدرش بکنه افتخار میکرد اما شاید همیشه تلاشای بی وقفه اش نتیجه ی چشم گیری نداشت.
شروع به قدم زدن کرد و از حوالی اتاق امپراطور فاصله گرفت. چند ندیمه و نگهبان مختصر اونو همراهی میکردن. کاخ برای ورود سفیر های کشور های دوست و همسایه آماده میشد و لحظه به لحظه برای پذیرایی و جشن مرتب تر و مزین تر شده بود. پارچه های رنگی کوتاهی که با طناب بین دو راهرو های مسقف شده آویزون شده بودن حاوی کلمات خوش اقبال کننده ای بودن که از سمت امپراطور به عنوان دعایی برای مهموناش نوشته شده بود. فانوس های کاغذی از گوشه و کنار دروازه ها آویزون شده بود و خدمتکار ها سعی داشتن از صبح شمع هاشونو توی اونا بذارن.
بکهیون مسیرشو به سمت تالار امپراطوری تغییر داد. به عنوان ملاقاتی سمت ولیعهد جونمیون نمیرفت بلکه میخواست نگاهی به حیاط اصلی قصر بندازه و راهروی سنگفرش شده رو که برای ورود مهمونای خارجی تمیز میشد ببینه. مشعل های کاسه ای دو طرف پله ها گذاشته میشد و هیزم های نیمه سوخته اشون با هیزم های تازه و خشک جایگزین میشدن. زره سرباز های نگهبان برق میزد و نوک تیز نیزه های سه شاخه اشون به نقره ای بودن خودشون مینازیدن. علاوه بر ظرافت کاری که بین نیروهای سلطنتی جاری بود تدابیر امنیتی جدیدی حاکم شده بودن تا خطری سفیر ها رو متوجه خودش نکنه.
ESTÁS LEYENDO
Damnation of the Mumpsimus
Ficción históricaممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...