جمعیت خدمتکارهایی که به خونه برگشته بودن باعث شد سه مهمون جیمین از دفتر بیان بیرون و توی ایوان به تماشای مکالمه ی ارباب و برده های قدیمیش بایستن. ندیمه ها با تردید نگاهشونو روی هم میچرخوندن و پرسشگرایانه به مردی که منشی اصلی جیمین بوده نگاه میکردن. حقیقت این بود که از داشتن فرصت برای جبران خوبی های پسر پارک خوشحال بودن اما تواناییشو نداشتن تا درخواستش رو به انجام برسونن. بین دو حایل شرمندگی و ذوق زدگی گیر افتاده بودن و نمیخواستن با اعتراف به اینکه خواهش جیمین ناممکنه بازم مجبور به ترک عمارت بشن. بالاخره برده ی اول سکوت رو شکست اما کلماتش رو با ترس و لرز روی زبونش گذروند.
منشی: ارباب ما همه ی پاداشی که بهمون دادین رو داریم اما... اما حتی اگه هممون همه اشو روی هم بذاریم نمیتونیم مبلغ واقعی این ملک رو بدست بیاریم.
جیمین: مشکلی نیست. من هر چقدر هم که بتونین بدین میپذیرم.
باغبون ادامه داد: ولی قربان این درست نیست. این خونه ایه که هممون با عشق و اعتماد سر پا نگه داشتیم و چه خاطرات خوبی در کنار شما ساختیم. نمیتونیم ارزششو زیر پا بذاریم.
جیمین: من به کمکتون احتیاج دارم. هر چقدر هم کم میتونه یه تغییر خیلی بزرگ ایجاد کنه.
بانوی آشپز: اما ما حتی لیاقتشو نداریم که صاحب عمارت شما بشیم. اگه این کارو بکنیم شما میخواین کجا برین؟ ما رو تنها نذارین! من برای هیچ اربابی به اندازه ی شما کار نکردم و حاضر نیستم این کار رو با ثروت و اموال شما بکنم.
جیمین نفس عمیقی کشید. هنوز بحث در حال جریان بود و هر کدوم جمله ای در وصف ناتوانیشون میگفتن. کم مونده بود برای طلب بخشش به پاش بیوفتن. عذاب وجدان که تهیونگ رو ذره ذره میخورد باعث شد برای دقت روی حرفای جیمین تمرکز بیشتری به خرج بده تا بعد از حل و فصل شدن مشکل به هوش و ذکاوتش آفرین بگه. جونگکوک نگران هیونگی بود که روزی با خیال راحت توی کتابخونه اش لم میداد و به کتاب خوندنش گوش میکرد. از وقتی که تصمیم گرفته بود که پا به راه درست بذاره کائنات سختی های مختلف رو مانع راهش میکردن و پسر کشاورز هیچ راهی برای کمک به هیونگش پیدا نکرده بود. یونگین به جیمین اعتماد داشت و مطمئن بود از پس بی نظمی بوجود اومده توی حساب های مالیشون برمیاد فقط کمی زمان میخواست همونطور که خودشم اعتراف کرده بود؛ بنابراین با خیال آسوده فقط شنونده شد.
بینابین حرف ها و ادعاهایی که برده های دیگه میگفتن برده ی رده آخری که کارش تمیز کردن و آماده سازی سالن مهمونی بود ساکت از پشت سر بقیه نگاهشو به کلافگی جیمین دوخت. راه حلی توی ذهنش پیچ و تاب میخورد اما مطمئن نبود که بتونه انجامش بده. میترسید بیان کنه و بعدا باعث ناامیدی تمام جمع حاضر بشه پس آروم و بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنه از حیاط و عمارت پارک پسر خارج شد. توی دلش آرزو میکرد کاش ایده اش جواب بده و جیمین رو به خواسته اش برسونه.
ساده بود؛ خیلی از گیبانگ ها جیمین رو که میزبان و مهمون خیلی از دورهمی های شبانه ی هیانجوبوک بوده میشناسن و گیسانگ های زیادی که شب ها رو باهاش گذروندن همیشه از تربیت و اصالتش میگفتن. از اونجایی که همیشه مسئولیت آماده سازی مقدمات و مهمات مهمونی به گردن خودش بوده دقیقا میدونست سراغ چه افرادی بره که بدونن حرفاش دروغ نیست و بخوان در عوض خوبی های جیمین بهش کمک کنن. خدمتکار تمام شهر رو دور زد و قضیه ی پیش اومده رو تعریف کرد. به هر گیبانگ و فروشنده ای که اغذیه ی دورهمی ها رو مهیا میکرد سر زد و تمام کسایی که با اون به عنوان برده ی جیمین آشنا بودن رو دور حرفاش جمع کرد.
طرح مسئله به زبون ساده ی بیسوادش باعث شد دل خیلیا به رحم بیاد و در حالی که میگفت جیمین برای ادامه ی این راه و کمک به قهرمان غریبه نیاز به پول نقد داره و حاضر شده تا عمارتش رو در این راه بفروشه افراد زیادی رو توی آرزوی مردمی که تازه جوونه زده بود همراه کرد. کم کم گروه قابل توجهی از اون اقشار دورش جمع شدن و هر کسی کیسه ی پس اندازش یا هدایایی که از خود ارباب پارک کوچولو دریافت کرده بودن تو آستیناشون یا توی یقه ی هانبوکشون پنهان کردن و بانوان گیسانگ گیره های طلایی و نقره یا انگشتر هایی که با سنگ های جواهر تراشیده شده بودن از ظاهرشون جدا کردن تا اونا رو به جیمین تقدیم کنن.
عمارت پارک جیمین رو به یاس و سکوت سردی میرفت که این برده بالاخره با همه ی کسایی که حاضر به همکاری شده بودن برگشت و افرادی که توی حیاط چمباتمه زده بودن به حیرت واداشت. جیمین که کنار یونگین و جونگکوک و تهیونگ روی پله های ورودی ایوان نشسته بود با تعجب بلند شد و یواش به سمتشون رفت. صورت همه براش آشنا بود اما اسم خیلیا رو نمیدونست. جونگکوک با دیدن اکثر افرادی که قبلا بهشون درمورد قهرمان غریبه گفته بود لبخند زد و با اشاره ای که به یونگین داد میتونستن مطمئن بشن که مشکلشون حل شده.
برده با هیجان گفت: ارباب من به هر کسی که میتونست کمک کنه خبر دادم. ما همه میخوایم پول روی هم بذاریم تا مبلغ واقعی عمارت رو پرداخت کنیم.
گروه برده هایی که از قبل اونجا بودن جلوتر رفتن و پرسیدن: شما چقدر دارین؟
گیسانگی با ناز جلوتر رفت: اگه همه هر چی داریم روی هم بذاریم درست درمیاد. به هر حال ما کلی زیور آلات طلا داریم که قطعا مقدارش رو به حد مناسبی میرسونه. ارباب پارک همیشه برای دادن انعام سخاوتمند بودن.
خودش و چند تا خانم دیگه ریز خندیدن.
جیمین: ولی این... من نمیتونم دارایی همه ی شما رو بگیرم. خدمتکارهای من وارث ملک من میشن اما بقیه...
الکل فروشی گفت: این فقط جواب ما به همه ی کار های خوبیه که در طول این همه سال در حق ما کردین. درضمن اگه همه ی ما بخریمش سندش مردمی میشه و به جای اینکه یه عمارت خالی باشه میتونه سرپناهی برای برده های ظلم دیده بشه که گرداننده هاش خدمتکارهای شما باشن.
جیمین بغضی که گلوشو تنگ کرده بود به زحمت فرو برد و بعد از اینکه رضایت رو توی چشمای همه دید دست برده ای که اونا رو جمع کرده بود گرفت و فشرد: ازت ممنونم... هیچ وقت فراموش نمیکنم.
تهیونگ جلو رفت و جعبه ی خالی و قفل داری روی زمین باز کرد: خب هر چی که برای پرداخت آوردین بذارین اینجا. بعد از اینکه ارزش نهایی ملک مشخص شد مقدار باقی مونده رو بهتون برمیگردونیم.
اینطور شد که ناخودآگاه صف بستن و هر کسی کیسه سکه های نقره ی کوچیک یا بزرگش رو توی اون محفظه ی چوبی میذاشت. تا تمام افراد بتونن داراییشونو تقدیم کنن و جیمین همه رو ثبت کنه کم کم خودش و دوست دارانش توی حیاط تنها شدن و برده هایی که میخواستن توی عمارت بمونن به فعالیت های روزمره ی قبلی برگشتن. جیمین مطمئن میشد که جواب این محبت رو به مردمش بده و قبل از اینکه حتی ایده ای برای چگونگی این کار داشته باشه میخواست باقیمونده ی پولشون رو به تساوی برگردونه. میشد اشک های شوق رو کنار پلک های زیرینش دید که چطور با پایین رفتن خورشید بیشتر میدرخشن.
وقتی که به آخرین نفر رسیده بود خدمتکارها براش فانوس روشن کرده بودن. دختر آرومی که نیم نگاه های خجالت زده به صورت جیمین مینداخت منتظر شد تا هر کسی اون نزدیکیاس دور بشه تا بتونه بی واهمه چیزی که میخواسته خیلی وقته به ارباب هدیه کنه به زبون بیاره. جیمین که تعلل و تردید اون دختر رو دید بهش اشاره داد جلوتر بره و اگه میخواد با پچ پچ کردن حرفشو بزنه. با اینکه هیچ کس رو بخاطر کم یا زیاد بودن مبالغشون سرزنش نکرده بود اما میتونست درک کنه که یه نفر ممکنه از اینکه چیزی ته جیبش نباشه تا توی اون جنبش بزرگ شرکت کنه ناراحت و شرمنده بشه.
دختر زمزمه کرد: ارباب منو یادتونه؟
جیمین با چشمایی که دنبال اثری از خاطراتش میگشتن به چهره اش زل زد و بعد از چند ثانیه جواب داد: تو... اِرا... واقعا خودتی؟
اِرا لبخندی زد و سرشو پایین انداخت: فکر میکردم منو فراموش کرده باشین...
جیمین خیز برداشت تا دستشو روی گونه اش بکشه: چطور ممکنه فراموشت کنم؟! فکر میکردم... رفته باشی... میگفتن از هیانجوبوک رفتی و من هر گیبانگی رو گشتم نبودی. چطور...
اِرا جواب داد: ارباب پارک دستور داد... نمیتونستم بمونم.
جیمین با حساسیت پرسید: دلیلش چی بود؟!
اِرا دست جیمین رو توی دستاش گرفت: میدونست. فهمیده بودن.
جیمین در صندوق رو بست و کتابچه ی محاسباتش رو روی اون گذاشت. اِرا رو توی بغلش گرفت و در حالی که صورتش رو توی گردن دختری میبرد که چندین ساله دلتنگشه به گریه ای که از صبح توی دلش جمع شده بود اجازه داد بیرون بریزه.
جیمین با صدای لرزون پرسید: منو ببخش اِرایا... تو تاوان گناه منو دادی...
اِرا آغوش جیمین رو با تمام وجود پذیرفت و با همون صدایی که شبا به اربابش آرامش میداد گفت: اینو نگو ارباب... من از هیچ لحظه ای که با شما گذشت پشیمونی ندارم.
جیمین: خام بودم. باعث شدم پدرم بفهمه چقدر برام مهمی و اون...
اِرا صورت جیمین رو توی دستاش قاب کرد: اون میخواست که با یه دختر اشراف زاده ازدواج کنی.
جیمین: ولی من تو رو دوست داشتم. اولین تجربه امو... اینو خوب میدونی. تو همه چیز رو بهم یاد دادی. بعد از رفتنت من هیچ وقت نتونستم کنار کسی آروم بگیرم.
اِرا دستمال پارچه ایشو جلو برد تا صورت خیس جیمین رو که با چشمای تیله ای بهش خیره شده بود پاک کنه: دورادور برام میگفتن ازتون... منم بعد از رفتنم از هیانجوبوک به عنوان یه آشپز توی معادن خارج از شهر کار کردم. به هیچ کس اجازه ندادم روی رد لطیف انگشتاتون اثر بذاره. منتظر موندم و منتظر موندم تا یه روزی برگردم.
اِرا دستشو روی قلب جیمین گذاشت: چون از خلوص احساستون با خبر بودم... میدونستم به انتظار من میمونین... بعد اخبار دسته اول رو از باربرها شنیدم... میگفتن قهرمان غریبه به هیانجوبوک اومده و قوانین برده داری رو عوض کرده. شما هم به نشانه ی اطاعت از این قانون ها و حمایت از مردم تمام برده هاتونو آزاد کردین. الآن وقت مناسبی بود. یکی دو روزی طول کشید تا برسم اما مثل اینکه به موقع بود.
جیمین که هنوز ار عطر تن اِرا سیر نشده بود دوباره تن ظریفش رو توی بازوهاش گرفت: اما حالا من دیگه اربابی نیستم... من دیگه هیچ قدرتی ندارم که بتونم اونطور که لایقشی ازت مراقبت کنم و هیچ ثروتی که هر چی که دارم به پات بریزم. نمیتونم دوباره تو رو به خطر بندازم چون معلوم نیست وقتی که پدرم بفهمه برگشتی چی کار کنه.
اِرا دستاشو دور کمر جیمین حلقه کرد: من همراه کسایی که اومده بودن عمارت رو بخرن اومدم. منم تو صف کسایی که میخواستن چیزی اهدا کنن تا کمک به راهتون بشه اومدم. نمیخواین بدونین اون چیه؟
جیمین که هنوز دستاشو از روی پهلو های اِرا برنداشته بود گفت: ولی من هیچی...
اِرا دستی روی لبای جیمین گذاشت: خودمو. اومدم که باهات بمونم. خدمتکارت میگفت میخوای عمارتت رو بفروشی بری. میخوام باهات بیام. من هنوز انگشتر یشمی که بهم داده بودی به پای قولمون نگه داشتم.
جیمین که هنوز این همه خوشبختی رو توی یه روز باور نکرده بود گفت: پس باید بذاری که تو رو به عنوان همسرم با خودم ببرم.
اِرا ذوق زده صورتش رو توی سینه ی جیمین پنهان کرد: هر جور که شما رو خوشحال کنه سوبانگ نیم (سوبانگ یا سوبانگ نیم که همونه فقط با احترام بیشتر، یه اصطلاح محبت آمیز قدیمیه که یه جورایی به "مرد خونه" یا "داماد" و "شوهر" ترجمه میشه، اصل کلمه رو دوست داشتم بخاطر همین تغییر ندادم)... من اولین بودم و میخوام آخرین هم باشم...
یونگین که تا اون لحظه از پنجره ی دفتر به روند کاری جیمین نگاه میکرد با دیدن آغوش آخر لبخندی زد و به سمت میز داخل اتاق برگشت. هر چی فکرشو میکرد نمیتونست یه دلیل منطقی برای این همه خوش یمنی پیدا کنه. حالا دیگه شک نداشت که الهه های ته گوک دارن بهش کمک میکنن و سختی ها رو با معجزات عینی از جلوی راهش برمیدارن. حتی خدایان چهارگانه میخواستن که که یونگیل متعصب از کار برکنار بشه و چه نشونه ای از این واضح تر؟
طومار نامه ی صبح که هنوز روی میز باز بود لوله کرد و تکیه داد. چشماشو بست و انگشتاشو توی هم گره داد. دعا کرد کاش هوسوک جلوی راهش نایسته و مجبور نشه اونو بکشه. اگه الهه ها تا اینجا تونستن لطفشونو به یونگین هدیه کنن کاش این آرزوی آخر رو هم به حقیقت گره میزدن. وقتی که بلند شد تا با شمع توی دستش به اتاقش برگرده برای لحظه ای جونگکوک و تهیونگ رو دید که همراه تهجونگ کنار حوضچه ی کنار پنجره ی کتابخونه ایستادن. خندید و گذشت؛ پس دلیل همه رفتارای عجیب جدید جونگکوک، حسودی به ارتباط خوب تهیونگ و جیمین بود. جونگکوک این اخلاق رو چندین بار از خودش نشون داده که هیونگاشو فقط برای خودش میخواد و حالا که برای برادریشون دچار شک شده دلخوری هاش به جا تر به نظر میومدن.
تهجونگ سعی میکرد گلبرگ نیلوفر آبی رو که همراه با موج ریز آب شناور شده بود نوازش کنه و سنجاقک روشو بیدار نکنه. به قدری توی کارش جدی و دقیق پیش میرفت که حتی جونگکوک هم نفسشو حبس کرده بود. تهیونگ که هر روز زمانی رو برای گذراندن فراغت کنار برادرزاده اش میگذروند نمیفهمید چه لزومی داره که هر بار جونگکوک هم باهاشون بیاد. گرچند که گاهی کشاورز انقلابی زودتر خوابش میبرد و نمیومد اما سعیش بر این بود که بیاد و چون تهجونگ خیلی عموی کوچیکش رو دوست داشت آهنگر هم مخالفتی از خودش نشون نمیداد. سنجاقک از جا پرید و تهجونگ بی معطلی به دنبالش دویید. همونجا دور تا دور حیاط سنگفرشی بازیشو ادامه داد تا آخرین قطرات انرژی امروزش هم به پایان برسه و شب خوب بخوابه.
جونگکوک نفسشو با صدا بیرون داد و لبخندی زد تا تهجونگ رو تشویق کنه. تهیونگ نیمرخ جونگکوک رو با چشماش دنبال کرد و باز حسی که بار اول فکرشو پر کرده بود به تنش برگشت. دونسنگ شاد و امیدوارش خیلی آسیب پذیر به نظر میومد و این باعث میشد همونقدر که نگران بود تهجونگ نیوفته و پاهاش خراش برندارن همونقدر هم مواظب و مراقب آینده ی جونگکوک باشه. به نظرش ظالمانه بود که یونگین حقیقت رو بهش نمیگفت چون به هر حال انقدری باهوش بود که روزی بفهمه و حالا که به سمت پایتخت میرفتن این احتمال هم بیشتر میشد. اگه شاهزادگی هیونگش رو یونگین بهش اقرار میکرد بهتر بود یا اگه یونگیل با خشم جلوی همه فریادش میزد؟ در هر صورت چند روزی بود که جونگکوک کمتر دور یونگین میچرخید و بیشتر با تهجونگ وقت میگذروند.
تهیونگ صورتش رو برگردوند و گلوشو صاف کرد: چرا اونجور رفتار کردی وقتی برده ها اومدن؟
یعنی جونگکوک متوجه خیره شدنش نشده بود؟
جونگکوک برگشت و با تعجب پرسید: چطور؟
تهیونگ: همه داشتن به روت لبخند میزدن ولی تا نگاهت به گیسانگا میخورد سرتو پایین مینداختی... ناراحت میشدی؟
جونگکوک معذبانه خندید: ناراحت نمیشدم... فقط خوشم نمیاد. زیاد برای جلب توجه طنازی میکنن.
تهیونگ: ولی تو اون بار به ما گفتی که اون بانو چقدر خوشگل بود.
جونگکوک هول کرد: آره... خب... اون بار حواسم نبود... اون موقع هنوز نمیدونستم چی واقعا زیباس.
تهیونگ: و تو فهمیدی حالا؟
جونگکوک کمی مکث کرد: فهمیدم... جیمین هیونگ کمکم کرد.
تهیونگ با آزردگی و بی حوصلگی گفت: بهم نگو که عاشق شدی جئون.
جونگکوک با ترس تهیونگ رو وارسی کرد: مگه... مگه نباید...؟
تهیونگ زود اشتباهش رو پوشش داد: چرا میتونی... فقط یه حدس زدم... همین.
ولی ته دلش امیدوار بود که به یکی از دخترای هرزه ی اون مهمونی دل نبسته باشه.
جونگکوک سرشو پایین انداخت و توضیح داد: جیمین هیونگ همه ی کتابایی که داشت بهم داد. اجازه داد تا هر کدومو که دوست دارم بخونم. هیونگ من از اونا یه اصل خیلی مهم یاد گرفتم.
تهیونگ با کنجکاوی نگاهشو به جونگکوک داد: چی بود؟
جونگکوک با چشمایی که از علاقه مندی تهیونگ به جملاتش برق میزدن گفت: اون نویسنده ها واقعا صحنه های زیبایی خلق کردن. انگار همه چیز رو جلوی چشمشون میدیدن. واقعا بی نظیره که چطور میتونن من رو تحت تاثیر قرار بدن با اینکه اصلا نمیدونستم توی ذهنشون میگذره.
تهیونگ: اینو فهمیدی که داستانا چقد قشنگ و بی نقصن؟
جونگکوک: نه هیونگ... فهمیدم که داستانا هر چقدرم قشنگ باشن بازم به اندازه ی واقعیت هیجان انگیز نیستن. گاهی اون چیزی که به تصویر کشیدن رو جلوی چشمات تصور کنی اونقدری خوشحالت نمیکنه که موقع رویا پردازی جذاب به نظر اومده. من فهمیدم که هیچ کجا زیباتر از واقعیتی که توش زندگی میکنم نیست. واقعیت باعث میشه دستات بلرزن و قلبت به تپش بیوفته. باعث میشه نسبت به هر چیزی که صحنه ی اصلی رو از توجهت میدزده کور و کر بشی.
تهیونگ: واقعیت زیباس؟ جونگکوک تو هنوز خیلی جاها نرفتی و خیلی چیزا رو ندیدی که به این راحتی درموردش قضاوت کنی. واقعیت همیشه انقدر دلپذیر نیست.
جونگکوک: من از شهری میام که نحسی یه تبعیدی رو بهش تحمیل کردن، کشاورزاشو به بدبختی نشوندن و خارجیا بهش حمله کردن. مادرم بعد از تولد خواهر کوچولوم فوت کرد و پدرم اونو توی هانیانگ به امون خدایان تنها گذاشت و درنهایت وقتی که خودش مریض بود بدست سربازا کشته شد. من راه طولانی رو همراه غریبه هایی که بهم محبت داشتن طی کردم و مجبور شدم برای بقا سواد یاد بگیرم، کمونداری یاد بگیرم و حالا هم خوندن نامه ها و کتب رو بلدم. فکر میکنم خیلی جاهاشو دیدم هیونگ...
تهیونگ که بعضی از آنچه برای زندگی جونگکوک اتفاق افتاده بود رو برای اولین بار میشنید سکوت کرد.
جونگکوک: یه حقیقت خیلی مهمتر هم فهمیدم.
تهیونگ اشاره داد که ادامه بده.
جونگکوک: تو از تمام مرد هایی که توی اون داستانا بودن شریف تر و نجیب تری و من مثل دخترای حسود خانواده های سلطنتی نسبت به هر کسی که این صفات رو براش نگه میداری تنفر دارم.
تهیونگ هنوز از اصابت شوک ناگهانی به قوه ی تخیلش گیج بود که تهجونگ توی حوض افتاد و جونگکوک خیلی زود جلو رفت تا بهش کمک کنه از آب بیرون بیاد. جلیقه ی بلندی که روی رداش پوشیده بود در آورد و تهجونگ رو توی اون پیچوند تا قبل از اینکه سرما بخوره اونو به اتاقش برسونه. تهیونگ دنبالشون نرفت و همونجا کنار سنجاقکی که باز روی همون گلبرگ نشسته بود باقی موند. اگه همه ی این مدت احساساتی که جونگکوک توی دلش زنده کرده بود برگرفته از داستان ها بودن چی؟ یه لحظه دستاش لرزید و قلبش به تپش افتاد.
تهجونگ: عمو منو ببخش! حواسم نبود! الآن لباستون خیس میشه...
جونگکوک: نیازی نیست کاری که مقصرش نیستی رو توجیه کنی کیم تهجونگ.***
ووت و کامنت چیزه...
آرمی های عزیزی که سر شیپ شدن ایدلشون حساسن بدونن شخصیت اِرا کاملا خیالیه و فقط بنا به صلاح دید آینده ی داستان به عنوان شخصیت فرعی اضافه شده. انتخاب اسم اِرا فقط به سلیقه ی نویسنده بوده و چون شبیه کلمه ی آرمی هست به تصویب رسیده. میتونین خودتونو به جاش تصور کنین...
BẠN ĐANG ĐỌC
Damnation of the Mumpsimus
Tiểu thuyết Lịch sửممکنه امپراطور یه دروغ بزرگ باشه اما خدایان میخوان که باورش کنن، چیزی که خون سلطنتی نمیخواد... وضعیت: به اتمام رسیده این فیک اسمات و صحنه ی خشن نداره... مقدمه و مشخصات رو توی پارت اول بخونین...