۶۲. محشر نفس پاک تیغه های مهتابی

71 16 22
                                    

جواهرات مثل ستاره های زمینی ان، نور آفتاب بهشون بتابه یا نور مهتاب فرقی نمیکنه؛ اونا در هر صورت میدرخشن. دست سازه های فلزی که ماهرانه پیچ و تاب خورده بودن از بین موهای بانوی اعظم بیرون کشیده شد. سرشو تکون داد تا گیس های بافته از توی گردنش بیوفتن. گیره ای که از جانب معلم های قدیمیش دریافت کرده بود بین انگشتای لاغرش آروم گرفت. سنگ های قیمتی تراشیده شده انگار غنچه های انتهای ساقه ی طلایی اون گیره بودن. نفسشو با صدا بیرون داد و اونو روی بقیه ی زیورآلاتی که توی صندوقچه گذاشته بود رها کرد. گل های سفالی و سرامیکی که از زنجیره های نقره ای آویزون شده بودن یه تقلید ناشیانه از زیبایی های طبیعت بود. جیسو برای بار آخر به هویتش نگاهی انداخت و در صندوقچه رو بست.

اونو روی میز اتاقش تنها گذاشت و بلند شد تا بار دیگه خودش رو توی آینه ببینه. هانبوک بی نقش و گلدوزی یه بانوی محترم و ساده روی وجدانش سبکی میکرد. دستی روی موهاش کشید و دامنش رو مرتب کرد. تمام متعلقاتی که اونو به بانوی اعظم تبدیل میکردن از بدنش دور شده بود و هر کسی که برای اولین بار ملاقتش میکرد و نمیدونست خیال میکرد با یه دوشیزه ی راهبه دیدار کرده. برگشت و شمع روی میز رو با یه فوت کوتاه خاموش کرد. نور فانوس های کنار ورودی از پشت در کاغذی داخل میومد تا راهنمای خروجش باشه. اهمیت نداشت چه آینده ای انتظارش رو میکشه؛ جیسو فقط به دستور مذهبیش عمل میکرد. تا همین حالا هم زیاد به خودش برای موندن اعتبار داده بود. گناهی که از ناتوانی روی دوشاش افتاده بود اجازه نمیداد بیشتر از این خودش رو بانوی اعظم بدونه.

در اتاق رو باز کرد و نگاهی به حیاط خلوت انداخت. هنوز نم نم بارون روی تک برگ چمن ها بازی میکرد. شیفت بانو جنی هنوز شروع نشده بود و راهبه های شیفت عصر از شام برمیگشتن. برخلاف تصور جیسو به سمت خوابگاه نمیرفتن و مستقیم راهشونو به سالن عبادت میبردن. با قدمای خسته مسیر اونا رو در پیش گرفت تا بفهمه چه دلیلی همشونو دور هم جمع میکنه. در کشویی سالن اصلا بسته نمیشد و مدام رفت و آمدی در جریان بود. سالن هیچ وقت همه ی اون جمعیت رو به خودش ندیده بود. جیسو چند قدمی داخل رفت و شاگرداش رو دید که همراه نگهبانای معبد مشغول دعا بودن. بوی خوش شکوفه های هلو فضا رو گرم و صمیمی جلوه میداد.

از کنار راهبه ها و خدمتکارهایی که بهش تعظیم میکردن گذشت تا به ابتدای سالن برسه و رهبر اون گردهمایی رو تشخیص بده. هر چقدر جلوتر میرفت انبوه افرادی که تجمع کرده بودن بیشتر میشد و پیدا کردن سرپرستشون سخت تر. نگاهی به اطراف انداخت و چهیونگ رو گوشه ی سالن دید که پسر بچه ی کوچولویی روی پاهاش خوابونده و موهاش رو نوازش میکنه. شمرده به سمتش رفت و قبل از اینکه چهیونگ بخواد برای ادای احترام بلند شه جیسو به کودک اشاره کرد و اجازه داد که سرجاش بمونه. همونطور که صورت پاک تهجونگ رو تماشا میکرد نشست و ناخودآگاه لبخندی روی لباش نشست. انگار اولین میوه ی تابستونی بعد از طوفان بارونی رو دیده باشه.

جیسو: اینجا چه خبر شده؟

چهیونگ زیرلب جواب داد تا تهجونگ رو بیدار نکنه: لالیسا میخواست برای برادرش و پدرش یه مراسم یادبود بگیره برای همین تصمیم گرفت شیفت عبادتش رو به عصر منتقل کنه که بتونه تا فردا صبح برای خانواده ی فوت شده ی خودش دعا بخونه. وقتی بقیه ی همکلاسیا و راهبه ها فهمیدن خواستن برای جبران محبتاش توی این مراسم شرکت کنن.

جیسو با دلخوردگی گفت: اون پسر بیچاره... برادر جئون بود؟ همون که برای نجاتشون از خشکسالی میخواست دعا کنه و ما... تنبیهش کردیم؟

چهیونگ: بله بانوی اعظم... شما حالتون خوبه؟ مشکلی پیش اومده بانو جیسو؟ لباستون رو آماده کنم برای خواب؟

جیسو: منم برای ادای احترام میرم پس نه لازم نیست. فکر نکنم امشب بخوابیم.

چهیونگ: ولی بانوی اعظم...

جیسو: دیگه اینطور صدام نزن. درواقع حتی دیگه لازم نیست که بهم احترام زیادی بذاری... من از مقامم پایین اومدم. میخواستم فردا بهتون اعلام کنم که همگی حاضر باشن.

چهیونگ با چشمای گردی که از تماشای غصه خسته بودن پرسید: ولی بانو جیسو اگه شما از مقامتون استعفا بدین میخواین چی کار کنین؟! ما همه از بانو جنی به شما پناه میوردیم.

جیسو: من از پس وظیفه ام برنیومدم. باید دوباره به خودم سختی بدم تا یادم بیاد برای چی به اون مقام رسیده بودم. حالا که فرمانده پارک برگشته هم دیگه نباید از جانب بانو جنی نگران باشین.

جیسو بلند شد تا به سمت عزادار مجلس خودسرانه ی معبد بره و از اونجایی که تهجونگ توی عمق خواب فرو رفته بود چهیونگ نتونست بازم از جیسو دلجویی کنه. چهیونگ دستشو توی موهای ابریشمی تهجونگ فرو برد و از دامن بلندش استفاده کرد تا پاهای پسر بچه رو زیرش بپوشونه. با اینکه لبخند مستطیلی اون مهمون خیلی شبیه به عموی آهنگرش بود اما به اندازه ی خاندان کیم زمخت و پر صلابت نبود. مثل لبخندی که از تماشای زیبایی ها باشه لطیف و بهاری بود. آرامش نفسای عمیق تهجونگ حواس چهیونگ رو از صدای قدمای پشت پنجره پرت میکرد. با اینکه اکثریت افرادی که از اون ایوون پشتی تردد میکردن از راهبه های آشنا بود ولی از زمانی که شیفت عبادت عصر شروع شد و جنبشی دوباره توی عبادتگاه به راه افتاد چهیونگ حرکات مشکوک توی درختا رو هم حس میکرد.

حدس میزد با آروم گرفتن بارون، فرمانده پارک بالاخره موفق شده جسم قربانی رو بسوزونه و خاکسترشو تا اون لحظه جمع کرده باشه. کاش زودتر میومد و بهشون میگفت تکلیف چیه. شاید میتونست راهی پیدا کنه که لالیسا رو از معبد فراری بده. منطق تصمیم گیری امپراطور به دختر پارک این حس رو میداد که نکنه با دست بلند کردن روی ضعفا بخواد قدرتمندا رو ساکت کنه. شاهزاده یونگین هر جهت گیری هم بخواد داشته باشه نمیتونه خانواده و ریشه ی جئون لالیسا رو تغییر بده. چهیونگ دست تهجونگ رو گرم گرفت و با نگرانی نگاهی بهش انداخت. تهیونگ عصر با جیمین و یونگین، برادرزاده اش رو بازم به دست خواهرای امانت دار تنها گذاشته بود. چهیونگ آرزو میکرد شاهزاده بکهیون خواهشی که صبح ازش کرده بود به یاد داشته باشه و یه فکر جدی کنه.

با جلو رفتن بانو جیسو همه به عادت عقب رفتن چهیونگ تونست لالیسا و اِرا رو در مرکزی ترین نقطه ی گردهمایی مجلس ببینه. ترس توی چشمای جئون کوچولو همه رو یاد بار قبل مینداخت که چطور از دعا کردن برای خانواده اش احساس پشیمونی میکرد و دست به التماس روی دامن بانو جنی برده بود که بهش مهلتی برای جبران بده. جیسو تلخندی زد و کنارشون نشست. چهیونگ زمزمه ی بانوی اعظم رو شنید و حرکات لبشو خوند. یه همدردی خواهرانه برای روحیه ی افراد حاضر چقدر موثر به نظر میومد. با نشستن بانو جیسو همه ی راهبه ها هم نشستن و منظره ی دیدگاه چهیونگ تا انتهای سالن تمیز شد. فرمانده پارک بالاخره برگشته بود و بین شلوغی جستجو میکرد.

چهیونگ دستشو بالا برد و تکونی داد. میترسید تهجونگ رو بیدار کنه و بعدا حرفایی رو بشنوه که هنوز برای شنیدنشون زوده. چانیول به دقت چهره ی افراد رو شناسایی میکرد تا بالاخره تونست عموزاده اش رو تشخیص بده. با گام های بلند و عجولانه به سمتش رفت و کنارش نیم خیز شد. چهیونگ که حالا با حضور سرپرست دلسوزش بالاخره به امنیت رسیده بود پرسشگرایانه توی چشماش نگاهی انداخت و آستین روی مچ فرمانده رو توی مشتش محکم فشار داد. چانیول باز به سمت بقیه برگشت تا موقعیت رو بسنجه و بعد از اینکه مطمئن شد تهجونگ اصلا متوجه دنیای بیداری نمیشه پچ پچ کرد.

چانیول: باید از معبد بریم.

چهیونگ: کجا؟ با کی؟

چانیول قدمی جلوتر رفت: با اتفاقی که امروز افتاده دیگه فکر نمیکنم معبد برای تو و خانواده ی انقلابیا امن باشه. وقتی برسیم متوجه میشی.

چهیونگ آستینی که چنگ زده بود بیشتر کشید: شاهزاده بکهیون کجاست؟! اون میدونه؟ چانیول ما رو به دست کی میخوای بدی؟!

چانیول که تازه میفهمید نگرانی چهیونگ بیش از اون چیزیه که تصورش رو میکرده نفس عمیقی کشید و موهای آشفته ی دختر عموی کوچیکترش رو پشت گوشش برد.

Damnation of the MumpsimusOnde histórias criam vida. Descubra agora