۶۵. مژدگانی افاق، سرپرستم رو به شرمساری گرفت

106 18 26
                                    

چند روزی بود که قصر به تکاپو افتاده. گذشته از تمام آثار جنگی که بین چهاردیواری گیونگ بوک گونگ پاک میکردن، تمام عظمت کاخ و پایتخت برای جشن تاج گذاری آماده میشدن. از سربازها و خدمتکارهایی که آرامشی توی صحن های این بنا باقی نذاشته بودن میشد فهمید برای هر کسی که حاضره، یه انباشته ی انبوه از کارهای تلمبار شده وجود داره. دیگه خبری از خون های ریخته و تیرهای پرتاب شده روی زمین نبود و سنگفرش حیاط در پاک ترین و صلح آمیزترین حالت خودش به خواب رفته. خورشید تابستونی بالاخره رسیده بود که میوه های فصل گرما رو برای این جشن به ثمر برسونه. آواز گنجشک هایی که بر سر روح های وداع گفته شنیده میشد خبر از یه ثبات اطمینان بخش میداد.

شهر سبک تر و بی دغدغه شده بود. خیلی از مسافرینی که پیروزی رو به چشم خودشون دیدن و با دست خودشون براش جنگیدن همون روزها به دیار خودشون برگشته بودن. انبارهای خوراکی همه خالی شدن و جز مقادیری که برای اقامت چند روزه اشون بود همه به برده ها و راهبه های معبد بخشیده شدن. تسلیحات باقی مونده، همه به خزانه ی دولتی اختصاص پیدا کرد و دولتمردان جدید تصمیم رو بر این گذاشتن که نیروهای مرزی رو توی اوضاعی که سردمدار حکومتی مشخص نیست بیشتر کنن و اون اسلحه ها به سربازای تازه نفس تعلق گرفت. مقر جنگلی به کل برداشته و پاک شده بود؛ خانواده ها هر کدوم با سرپرست خودشون هانیانگ رو ترک میکردن و تنها بانوان و کودکان تنها به قصر پناهنده شدن. حالا که امنیتشون تضمین شده بود وظیفه ی ملکه بود که برای هر کدوم توی بخش خانه داری کاری تعیین کنه پس فعلا باید مشکل بزرگتر رو حل میکردن.

فرمانده دستور داده بود که هر کسی از گارد سابق که بخواد، میتونه به گروه هاشون بپیونده و اگه نمیخواد به عنوان یه زندونی سیاسی پشت میله های زندون بپوسه ارتش یا یگان ویژه ی معبد انتخاب خوبی به نظر میرسه. بدین ترتیب اسارت خونه ی قصر تقریبا خالی شده بود و جز نگهبانایی که مسئولیت حفاظت از ورودیشو دارن و خدمه ای که به اوضاعش رسیدگی میکنن کسی اونجا نبود. هیچ کس توی راهروهای قصر با احساسات منفی و هر چیزی که بار حسرت داشته باشه درگیر نشد و همونطور که ولیعهد میخواست حداکثر کینه ها و نفرت شسته شده و رفته بود. رویدادی که همه رو هیجان زده میکرد و خاطرات جنگ رو از مرور شدن مانع میشد جشن امپراطوری بیون بکهیون، پسر اول ملکه ی دوم خاندان کیم بود. روزایی که پدر و جونمیون جشن میگرفتن رو مشاهده کرده بود که حالا بتونه بدون کنجکاوی و هوس کردن شیرینی هایی که بوی تازه اشون از آشپزخونه، توی کل عمارت های اصلی پیچیده بود توی تالار امپراطوری به کارای مهمتر مشغول بشه.

بکهیون در تالار رو پشت سر خودش نبسته بود و همه ی پنجره ها رو رو به صحن اصلی باز نگه داشت که خفقان روزهای سختی که گذشته از بین بره. جز خودش که روی پله های زیر صندلی امپراطوری نشسته بود و خواجه جونگده که به دقت حکم های بکهیون رو تماشا میکرد هیچ کس نبود و خلوت پر سکوتی که تنها با صدای قدمای ندیمه ها خراش میخورد لذت آرام بخشی به اتاق میداد. توی چند روزی که به تنظیم و سازماندهی آشفتگی سلطنت پرداخته بود از یونگین میخواست که همه چیز رو از اول براش تعریف کنه و شاهزاده ی مین همونطور که خودش رو فرمانبردار بکهیون معرفی کرده بود خواهشِش رو به جا آورد. از لحظه ای که برای آخرین بار شاهزاده ها از دستش فرار کرده بودن تا شکی که شب و روز رو ازش گرفته بود تعریف کرد تا به نگارش کتابش رسید و تمام مستنداتی که توی اون گزارش جمع کرده بود.

با آغاز تبعید و ماجرایی که کشاورزا رو باهاش متحد کرده بود گرفته تا راهی که کنار صنعتگرای پانجو گذشت و گرهی که با برده های هیانجوبوک باز شده بود با تمام جزئیات لازمه برای گوشای بکهیون ادا شد. یونگین حتی تاریخچه ی نماینده های مردمی که باهاش اومده بودن و جهت گیری خانواده هاشون همه رو برای بکهیون شفاف سازی کرد و با اینکه تهیونگ و جیمین برای شاهزاده ی بیون غریبه نبودن اما هر لحظه ای داستان جئون ها ارزش شنیدنش رو داشت. یونگین از تجربیات خودش هم تعریف کرد و چگونگی تغییر مسیر عقایدش رو شرح داد. در آخر هم تمام سختیایی که مردم توی زندگی روزمره اشون باهاش روبرو بودن و دولت اصلا خبر نداشت و یا از انجام هر کاری دستش کوتاه بود برای بکهیون یادداشت کرد و تقدیم بایگانی کتابخونه شد.

با علوم جدیدی که از شاهزاده ی اسبق بدست آورده بود میتونست به راحتی سیستم بهینه ی خودش رو پیاده کنه. بکهیون حتی سوال نمیپرسید و به قدری از تصمیماتش مطمئن بود که میتونست همه رو قبل از تاجگذاری و تصاحب مقام پدر مرحومش اجرا کنه و شکی در مورد درستیشون نداشته باشه. نمیشد گفت که خواجه ی مخصوص امپراطور متوجه لرزش مضطربانه ی دستش نمیشه اما چهره اش خبر از یه مسیر مصمم میداد. خدمتکاری از دم در ندا داد افرادی اجازه ورود میخوان و بکهیون با نیم نگاهی که باعث شدن صورتاشونو بشناسه لبخندی زد و اشاره داد که داخل برن. سه فرزند خاندان پارک جلوی بکهیون ایستادن و تعظیم کردن.

بکهیون طومار نهایی که زیر دستش مهر تایید رو خورد لوله کرد: به موقع اومدین.
و همه ی طومار ها رو روی سینی چوبی چید که جونگده به فرمانده پارک بده: هر کدوم رو به صاحب اصلیش برسونین فرمانده پارک. روی آویز هر کدوم مقصدش رو نوشتم. میتونین مال خودتون و جیمین رو هم ببینین.

چانیول سرشو به اطاعت پایین برد: حتما. ممنون از سخاوتمندی شما عالیجناب.
جیمین با تعجب پرسید: برای منم حکمی صادر کردین؟

بکهیون شوخی کرد: انتظارش رو نداشتی، نه؟

جیمین لبخندی زد: سرورم... افتخار بزرگیه...

بکهیون اطمینان داد: هرگز رشادت های شما از یادمون نمیره پارک آخر. من همه چیز رو از مین یونگین شنیدم.

جیمین تعظیم کرد: لطف دارین اعلی حضرت.

بکهیون: از پدرت خبر داری؟ میخواستم باهاش ملاقات کنم.

جیمین: براش نامه ای فرستادم و احوالش رو پرسیدم. با توجه به شناختی که ازشون دارم دیر یا زود برای اعاده ی بیعت به هانیانگ میاد.

Damnation of the MumpsimusWhere stories live. Discover now