۸. حسودی به بی گناهی یعنی تعصب؟

118 36 40
                                    

یونگیل که به زحمت آب دهنشو از گلوی دردناکش پایین میفرستاد از یونگین خواست کتابشو روی میزش بذاره و به اتاقش برگرده. خواجه جونگده رو از اتاقش بیرون فرستاد و جز فرمانده جونگ هیچ کسی رو کنارش نگه نداشت. هوسوک دست تبدار یونگیل رو گرفته بود و بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره با نوازش های متعدد، نگرانی و دلگرمیشو به امپراطور هدیه میکرد. سکوت و آرامشی که تدریجا دور احساساتشو گرفته بود تسکینی برای اضطرابش به حساب میومدن.

هوسوک بیشتر از الآن دلهره ی زمانی رو داشت که یونگیل اون کتاب رو باز کنه و بخواد درمورد تصمیمات یونگین قدمی برداره. مطمئن بود در انتهای این جهت گیری نتیجه ی خوبی در انتظار اون دوتا برادر ننشسته. واقعا میتونست جلوی امپراطور رو بگیره که اون کتاب رو فراموش کنه؟ اگه بهترین دوستاش از هم بپاشن تکلیف خودش چی میشد؟ هوسوک مدیون و در عهد هر دو برادر بود. غیر از قول هایی که در طور این سالها به هر دوشون داده بود یه دلیل حیاتی تر هم وجود داشت.

فرمانده جونگ با اشکی که از چشمش بیرون لغزید سرشو خم کرد و بوسه ی آرومی روی قاب پنج انگشتش کاشت. یونگیل سروری بود که بیش از هر کس دیگه ای نیاز داشت مراقبش باشن. ممکن بود توی تالار امپراطوری خودشو محکم و با اعتماد به نفس نشون بده تا وزرا حرفی بر علیه اش روا نکنن اما توی اتاق خصوصیش و توی زمانی که تنها میشد درون شکننده و پر ضعفشو آزاد میکرد.

وظیفه ای که از سمت قلب بیاد از هر کاری مقدس تر و واجب تره. هوسوک همه ی وجودشو صرف خدمت کردن به دوست قدیمیش میکرد حتی اگه قرار نبود امپراطور باشه، اما اگه در تمام مدتی که کم کم با دو برادر یه خانواده حساب میشدن با یونگین پیوندی غیر از دوستی برقرار کرده باشه چی؟ هوسوک میترسید بخواد بین اون دوتا انتخاب کنه. ترجیح میداد کشته بشه و اون روز رو نبینه. غم سنگینی که لحظه به لحظه بیشتر توی اعماق قلبش نفوذ میکرد جلوی چشماشو تار کرده بود اما هنوز وقتش نبود که خودشو ببازه.

هوسوک: سرورم... تبتون پایین اومده. به نظر میاد بهتر شدین. به نظرم جایز نیست بار بعد هم انقدر به خودتون فشار بیارین. اگه کشور های همسایه بفهمن براتون خطرناکه.

هوشیار بودنش به این معنا نبود که بخواد چشماشو باز کنه و تنشی توی احوال این ساعات بندازه. چقدر خوب میشد اگه تا فردا زمان رو نگه داره و همونجور که هوسوک کنارش نشسته به روحش زمان بده که توی کالبدش آروم بگیره. زودتر از چیزی که فکرشو میکرد افکارشو باد برد و مسئولیتی که از جانب حکومت داری بهش وارد میشد گلوشو فشرد. با تلخی چشماشو باز کرد و نگاهی به هوسوک انداخت. ناخودآگاه لبخندی به لباش هجوم آورد اما از ترس پرهیزگاری اونو خورد و روشو برگردوند. دستشو آروم از دست هوسوک دراورد و به زمین تکیه داد تا بتونه بشینه.

هوسوک دستشو دور کمر یونگیل برد و بهش کمک کرد تا راحت تر بلند شه. عقب رفت و نگاهی به یونگیل انداخت که رنگش به زردی میزد و لبای خشکش تمنای آب میکردن. یونگیل امیدوار بود این اتفاق از بابت احساسات پنهانیش نباشه و مجبور نشه خودشو از خدمتگذاری فرمانده اش محروم کنه. نگاهی به جلد کتاب یونگین کرد و دستشو جلو برد تا اونو باز کنه.

یونگیل: تا زمانی که الهه ها راضی بشن به کارم ادامه میدم فرمانده جونگ. لطفا توی این تصمیم گیری منو همراهی کن.

هوسوک: ولی سرورم اگه حالتون بدتر بشه چی؟

یونگیل جلد رو کنار زد و خنده ی کوتاهی از بین لباش بیرون پرید: من پرستارای خوبی دارم بنابراین خیالم راحته.

هوسوک سرشو پایین انداخت. یونگیل هنوز کلمه ای نخونده بود که متوجه چهره خسته ی هوسوک شد. مکثی کرد و ادامه داد: میتونین برین فرمانده. جای نگرانی نیست.

هوسوک هول شد: ولی سرورم من تا هر وقت که بخواین...

یونگیل دستشو به نشانه ی کافی بودن بالا برد: روز طولانی و سختی داشتی. برو استراحت کن.

فرمانده جونگ تعظیمی کرد و بیرون رفت. امپراطور با کتاب و نور شمع تنها شد. صفحه ی اول رو باز کرد و چشماشو روی کلمه ها لغزوند.

"... ای امپراطور بزرگ! مسئله ای که هم اکنون در حال نگارش هستم به تشخیص قاطعانه ی شما کمک میکند و قطعا مفید فایده خواهد بود. من به شما میگویم که چرا خدایان ته گوک در اصل خدا و یا الهه های حقیقی ما نیستن و توسط افرادی بزدل و حقه باز گول خورده ایم. بگذارید تا از گذشته ها برای شما بگویم؛ از سال پیش که انقلابی با رهبری شما شروع کردیم و بر ضد حکومت سابق به پا خاستیم..."

یونگیل از این صفحه و تمام صفحه هایی که این ماجرا رو ادامه میدادن گذشت. خودش این قسمت از تاریخ رو رقم زده بود پس لابد نیاز نداشت تا اعمال خودشو مرور کنه تا یادش بیاد چطور و با چه راهکاری این براندازی رو انجام داده.

"... اما آیا شما موفق شدید شاهزادگان سابق را به قتل برسانید؟ فردی از میان اشخاص معتمد شما توانسته بود بر مرگ آن ها شهادت بدهد؟ جنازه ی آن ها را دیدید؟ قبرشان را یافتید؟ سر آن ها را به تبره آورده بودند؟ هیچ کدام اتفاق نیوفتاده است. من مطمئنم آن چهار شاهزاده هنوز زنده هستند و در پناه کسانی که جانشان را به آن ها بخشیده بودید زندگی میکنند... "

مهم این بود که حکومت الآن به دست خودشه. یونگیل فکر کرد چه تحقیری بهتر از این که اشراف گذشته در لباس بردگان کنونی زیر دستاش زندگی کنن. چند صفحه ای جلو رفت.

"... برادر عزیزم این کتاب به غیر از سندیتی برای اثبات فرضیه ام اخطاری برای شماست! اگر تا زمانی که این کشفیات را در اختیارتان میگذارم فکری برای یافتن و قتل آن ها نکنید تمامیت کشور در خطر می افتد. خدایان ته گوک پیش از انقلاب ما نیز توسط مردم پرستیده میشدند اما هر کس در خانه ی خودش به عبادت آن ها مشغول بود. شما روزی را در کودکی مان به خاطر دارید که به معبد رفته باشیم؟ تا قبل از حکومت با درایت شما هرگز حضور مذهب در میان افراد جامعه به این پررنگی نبوده است. شما فکر میکنید منشا این اعتقاد قوی از کجا ناشی میشود...؟ "

یونگیل چشماشو با اخمی که روی ابروهاش نشست تیزبین کرد و با دقت بیشتری خوند.

"... پس از اتمام انقلاب ما و پیروزی خاندان مین بر خانواده ی کیم و بیون که تاجداران مملکت بودند موجی از راهبه ها و طلبه های دینی به معبد کوه جیری سرازیر شدند. میگفتند آنجا معجزه ای رخ داده بود و آن هم صدای پای بت هاییست که درشب شنیده بودند. کم کم اکثریت مردم به آن ها معتقد تر شدند و گاه و ناگاه راهبه ی اعظم از زبان الهه های چهارگانه پیشگویی هایی میکرد که کاملا مطابق حقیقت بودند. شما نیز تصمیم گرفتید به آن سخنان گوش بدهید و با کمال تعجب با موفقیت آمیز بودن امپراطوری مواجه شدید. فکر میکنید خدایان برای حکومت داری ساخته شده اند...؟! "

یونگیل که بی اختیار حرص میخورد و دوندوناشو بهم فشار میداد زیر لب زمزمه ای کرد: مین یونگین میخوای به چی برسی نادون؟! اینکه من به اندازه ی کافی علم حکومت داری نداشتم؟ میخوای بگی افسار مملکت رو به دست خرافات دادم؟

"... من به شما اطمینان میدم خدایان ته گوک همان چهار شاهزاده ی سابق هستند که در ورای این پوشش به ادامه ی سلطنت خود ادامه میدهند و به التماس و دعای خالصانه ی شما پوزخند میزنند! فرار آنها و پناه گرفتن در معبد چنین تعجب آور نیست اما میخواهید بگذارید آن ها همچنان شما را به سخره بگیرند؟! باید دستور بدهید تمام معبد را بگردند و زنده یا مرده ی آنها را بیابید! ما هنوز از سلطه ی خانواده ی سلطنتی قبل آزاد نشده ایم! میخواهید بدانید که چرا به این نتیجه و ارتباط رسیده ام؟... "

شاهزاده یونگین میخواد اثبات کنه خدایان ته گوک چهار انسانی هستن که برای یونگیل منحوس محسوب میشدن؟ کسایی که نتونست پیداشون کنه و جز ضربه ی کوچیکی که ولیعهدشونو زخمی کرد هیچ صدمه ی دومی بهشون وارد نشد. زیاده روی محض میتونه چشم و عقلشو کور کنه؛ چه یونگین چه یونگیل. امپراطور اصلا کنجکاو نبود بدونه چرا یونگین به این نتیجه رسیده و برعکس حاضر بود هر کاری انجام بده تا این اعتقاد مسخره رو از ذهن یونگین پاک کنه. حالا منشا خبر بدی که سربازرس دو براش آورده بود میفهمید. خدایان از اینکه درمورد حقانیتشون قضاوت بشن خشمگین شدن.

یونگیل دو روی کتاب رو بهم کوفت: پس تمام این مدت بانی همه ی بلا ها تو بودی؟! مین یونگین کافر! مطرود احمق!

دستشو روی میز کشید و همه ی وسایلی که روش قرار داشت ریخت. پایه ی شمعدون چپه شد و قبل از اینکه شعله اشو به جایی منتقل کنه در اثر پارافین مایع خاموش شد. تب یا بیماری یونگیل دیگه وجود نداشت چون ریشه ی عذابشو فهمیده بود. قبل از اینکه برای خودش و قلب بهم جمع شده اش خوشحال بشه، دشمنی جلوی چشماشو گرفته بود. شاهزاده یونگین دقیقا چه برنامه ای رو پیاده سازی میکرد؟ میخواست حال خراب برادر بزرگترشو ببینه؟ میخواست خودش امپراطو.ر بشه و یونگیل رو کنار بزنه؟ بونگین تمام عمرش رو به حسودی کردن گذرونده بود ولی این بار از خط قرمر صبر یونگیل گذشته.

خواجه جونگده صدای بهم خوردن چوب و فلز کف زمین و شمعدون طلایی رو شنید و عجله کرد تا احوال سرورشو پیگیری کنه. وقتی داخل رفت با صورت مبهوت امپراطور یونگیل مواجه شد که به نقطه ی نامعلومی زل زده. با نگرانی تعظیم کرد و جلوتر رفت.

خواجه جونگده: سرورم! چی شما رو انقدر ناراحت کرده؟

یونگیل لب زد: شاهزاده یونگین رو دستگیر کنین.

ممکن بود تعصب باعث بشه قضاوت نا به هنگام و اشتباهی داشته باشه؟ اگه مشکل کشور رو حل میکرد اهمیت نداشت؛ تا همین جا هم به ابهت و غرور امپراطوریش برخورده بود! خواجه که گوشاشو باور نمیکرد چند لحظه ای مکث کرد. یونگیل با نگاه عصبانی به صورت هراسیده ی خواجه نگاهی انداخت و فریاد زد: متوجه نشدی چی میگم؟! سریع نگهبانا رو بفرستین و شاهزاده رو به زندون ببرین!

خواجه به دستور شاه عمل کرد و در حالی که به شدت ترسیده بود سراسیمه ا اتاق بیرون رفت و توی سیاهی شب به رئیس نگهبانا سپرد تا دستور امپراطوری رو انجام بدن. فرمانده ی نگهبان های دربار با قدرتی که دستور امپراطور براش ایجاد میکرد قدمای با صلابت برداشت و همراه گروه سربازایی که با نیزه ها و مشعل های روشنشون دنبالش میکردن تا اتاق شاهزاده یونگین رفت. در بی اجازه باز شد و یونگین که هنوز مشغول خوندن کتاب بود از حرمتی که شکسته شد ناراحت بود.

یونگین: معلوم هست چی کار میکنین؟!

فرمانده سرشو بالا گرفت: امپراطور دستور دادن تا شما دستگیر و به زندون منتقل بشین.

یونگین هنوز فرصت نکرده بود بپرسه علت این تصمیم ناگهانی چی میتونه باشه که دو سرباز داخل تر رفتن و بازو هاشو گرفتن تا اونو همراه خودشون ببرن.

شاهزاده یونگین: منو ول کنین! این یه دستوره! همتون بخاطر این کار مجازات میشین!

فرمانده حرفی برای جوابگویی نداشت اما از شغلش نمیترسید؛ در هر صورت دستور امپراطور پشت هر قدمش بود. ردای ابریشمی از تن شاهزاده گرفته شد و جواهراتی که بین موهای بسته اش به کار رفته بود برداشتن. با لباس ساده و سفیدی که زیر رداش بود به سلولی توی زندون قصر منتقل کردن و اونو روی دسته ای  از کاه های خشک نشوندن. کمی که از ابهام خارج شد تک خنده ی حرصی زد. بخاطر بیان حقیقت پشت استوانه های چوبی اسیر شده بود؟ یعنی یونگیل میخواست چشماشو روی تمام توضیحات و نظریه های منطقیش ببنده؟ شبی با بیخوابی گذروندن چقدر براش سخت بود.

صبح فردا اولین کاری که امپراطور انجام میداد بازجویی شخص برادرش بود. از تمام مقامات دعوت شده بود تا توی اون دادرسی حضور داشته باشن. هوسوک بنا به عادت صبح زود به قصر اومد اما بعد از اینکه خواجه بهش گفته بود توی حیاط بازجویی کنار امپراطور حاضر بشه چند لحظه ای به شوک فرو رفت. دوان دوان خودشو به محل رسوند و دو برادر رو دید که با چشمای آتشین بهم چشم دوخته بودن. یکی بر تخت امپراطوری بالای سکو نشسته بود و دیگری روی صندلی محکومین که چندین پله پایین تر بود. زانوهاش از فاجعه ای که به حقیقت پیوسته بود سست شد.

با حاضر شدن تمامی وزرا از جمله وزیر کیم سوکجین که لبخند ملیحی روی لباش داشت تا منجم کیم نامجون که این واقعه رو با پیش بینی ستاره ها دیده بود تا جنگجویانی از جمله فرمانده جونگ و خواجه ها و ندیمه های سلطنتی یونگیل با لباس ابریشمی قرمزی که طرح اژدها روش زربفت شده بود و موهایی که بین گیره های طلایی گیر کرده بودن به جلو خم شد. هوسوک نگاهی به صورت یونگیل انداخت تا دنبال اثار بیماری باشه اما اون کاملا خوب شده بود و بیش از هر موقعی سرحال به نظر میومد.یونگین با طناب به صندلی چوبی بسته شده بود اما این ظاهر چیزی از نگاه عبوسش کم نمیکرد.

یونگیل به وزیر اعظم اشاره داد شروع کنه.
سوکجین: شاهزاده مین یونگین، شما متهم به کفر هستین. آیا قبول دارین طی کتابی سعی در بطلان خدایان ته گوک کردین؟

یونگین: اونا خدایان ته گوک نیستن!

سوکجین: شما سعی دارین اعتقاد قوی تمام ملت رو زیر سوال ببرین؟

یونگین: آدمایی که توی معبد به شما دستور میدن چی کار کنین شاهزاده های کیم و بیون هستن! من اینو کاملا توضیح داده بودم! اعتقاد قوی مردم یه نقشه اس برای اینکه شناخته نشن!

سوکجین: جناب امپراطور تمام کتاب شما رو منحط دونستن و دلایل شما رو به رسمیت نمیشناسن.

یونگین: اما واقعا حوصله کردین که تا آخر مطالعه اش کنین؟!

یونگیل بلند شد و شمشیر هوسوک رو که به عنوان فرمانده ی اول کنارش ایستاده بود از دستش کشید. با قدمای عصبی از پله ها پایین رفت تا درست جلوی برادرش بایسته.

یونگیل: تمام این مدت... بهت اعتماد کرده بودم. فکر میکردم تو هم بهم اعتماد داری! حالا چی میگی؟ من کتابتو تا آخر نخوندم؟ نکنه اذعان داری بی سوادم؟!

یونگین: تعصب چشماتونو به روی حقیقت بسته! اونا شما رو نسبت به من بدبین کردن!

یونگیل: تمام کتاب تو که با خط خوش نوشته شده بود سعی نداشت چیزی رو ثابت کنه. فقط میخواست به من بفهمونه که چقدر برادر شاهزاده امو ناامید کردم و در نظرش یه احمق بی دست و پا هستم! تو فقط میخواستی بگی که توی این یک سال متوجه شدی چقدر نالایق و بی عرضه به نظر میرسم! خدایان ته گوک از بابت افترایی که به حقانیت اونا زدی خیلی خشمگین هستن و مردم بی گناه ما از رفاه بیش از حد تو در حال عذابن.

یونگین باور نمیکرد گوشاش چی میشنون: خدایان ته گوک خیلی عصبانی هستن یا جناب شما؟ میترسین؟ از اینکه خدایان یه دروغ بزرگ باشن و تمام این مدت شما رو مسخره میکردن؟ از اینکه اگه اونا نباشن تا شما به درگاه کسی دعا کنین و مشکلات کشور با پیشگویی ها و راهکار های مذهبی حل بشه میترسین؟ شما نمیخواین به علمتون افزوده بشه تا بفهمین شاهان بزرگی مثل سجونگ و ته جونگ چطور از پس چنین مشکلاتی براومدن!

دست یونگیل میلرزید. وزیر کیم که تازه میفهمید بحث اصلی کجا قرار داره حیله ای به کار برد. هوسوک نمیخواست این شکاف بیشتر از چیزی که هست عمیق بشه.

وزیر کیم: سرورم! چطور میخواین این گستاخی و کفر رو تحمل کنین؟! اگر شاهزادگان به امپراطور احترام نذارن ارزش شما بین تمامی مردم از بین میره! اگه کاری نکنیم ممکنه همه ی کشور دچار خشم خدای ری یا بدتر هر چهار خدای ته گوک بشه!

فرمانده جونگ: عالیجناب! خواهش میکنم مدتی رو به تفکر بپردازین! حتما شاهزاده از حرفشون پشیمون میشن. ما باید یه بازجویی کامل انجام تا بتونیم تصمیم درستی بگیریم.

یونگیل شمشیر رو بیرون کشید و توی یه لحظه خط موندگاری روی صورت یونگین کشید. همون زخمی که توی بچگی روی صورت خودش خشک شده بود به یونگین هم هدیه داد. اگه تا الآن قادر بودن دو برادر رو از روی زخم صورت امپراطور تشخیص بدن حالا دیگه هیچ تفاوتی بین اون دو تا نبود. یونگین ناله ی بلندی سر داد و سرشو به چپ و راست پرت کرد. چشماشو محکم بهم فشار میداد و از خونی که روی صورتش جاری شده بود آزار میدید. هوسوک روی زانو هاش نشست و با چشمایی که بی اختیار اشک میریختن روی زمین افتاد.

یونگیل توی صورت یونگین خم شد: حالا هیچ تفاوتی با هم نداریم. تحمل من برای بیست و هفت سال کافی بود. من و تو دیگه برادر نیستیم و هر چی که مال منه نمیتونه مال تو هم باشه. بذار همه بدونن صورت یکسان باطن های متفاوتی داره. تو میتونستی کافر باشی، مشرک باشی، دین رو کنار بذاری و به من یا بقیه کاری نداشته باشی اما تو بدی خدایان رو به انسانی بودنشون برچسب زدی و از من خواستی امپراطوری رو به تو بدم. معنای کار تو برام نابخشودنیه. واقعا تاسف باره که حتی یه بار از حسودی کردن به برادر خونیت دست برنداشتی.

یونگیل با اینکه نفس نفس میزد اما آرومتر شده بود. شمشیر رو روی زمین انداخت و برگشت تا از پله ها بالا بره و روی تختش بشینه. اشکای یونگین که روی زخمش رژه میرفتن میتونستن از درد دیوونه اش کنن.  دستای بیچاره اش که به دسته های صندلی بسته شده بود چوب رو خراش میدادن. آرزو میکرد بتونه صورتشو لمس کنه. فریاد میزد و به حرفش پایبند بود: سرورم شما چشمتونو روی حقیقت بستین!

وزیر کیم، خوشحال از اینکه بالاخره عضوی از مهمترین افراد وفادار رو از میدون خارج میکنه گفت: سرورم چه دستوری در مورد این خائن میدین؟
خائن به چی؟ ارزش های اعتقادی امپراطور؟
یونگیل با سردی حکم داد: شاهزاده یونگین از این به بعد از خون سلطنتی نیست. قلم پاشو بشکنید و به چونگجو تبعید کنید تا مایه ی رضایت بخشی خدای ری بشه! این فداکاری و تنبیه میتونه باز هم بارون رو به سرزمین های خشکمون برگدونه و مردم رو از گرسنگی نجات بده...

***

ووت و کامنت چیزه...

Damnation of the MumpsimusWhere stories live. Discover now