10

585 131 144
                                    

*جیگری که این بالا میبینید ، اسمش اروینه ! یکی از شخصیتاس که باهاش عاشنا میشید :)*

یکم بدجنس به نظر میرسه با این نیشخند :/ ولی بچه خوبیه

"Erwin"

_____

اونشب بعد از اینکه شامشونو خوردن، لویی اردین رو به خونه خودش برد و تمام راه داشت ازش میپرسید که چیشده اما جوابی در ازاش نمیگرفت. اردین زیادی توی خودش بود و وقتی که رسیدن خونه، مستقیم رفت توی اتاق دومی که اتاق لویی نبود و درو پشت سرش قفل کرد.

لویی واقعا از کاراش سردرنمیاورد . نمیدونست چه خطایی ازش سر زده که اردین اینجوری داشت باهاش رفتار میکرد. اونشب چمدونو کنار در گذاشته بود و خودشم رفته بود اتاق خودش تا بخوابه. اگه اردین چیزی نمیخواست بگه پس لویی هم پاپیچش نمیشد.

صبح دیر از خواب بیدار شد. به بدنش کش و قوسی داد و خمیازه بلندی کشید. از روی تخت بلند شد و ساعت رو از گوشیش چک کرد که ده صبح رو نشون میداد. امروز یکشنبه بود و سرکار نمیرفت و خونه میموند؛ پس یک روز کامل رو با اردین داشت کسی که همین الانم باهاش سنگین رفتار میکرد.

پوفی کرد و با دستاش صورتشو مالید. از اتاق که بیرون رفت دید هنوزم چمدون همونجاست پس اردین از خواب بیدار نشده. رفت تا یکم صبحونه برای هردوتاشون اماده کنه.

در یخچالو باز کرد و شکلات صبحونه و کره بادوم زمینی و پاکت شیرو رو از توش برداشت و روی میز گذاشت. دوتا تخم مرغ هم برداشت تا سرخشون کنه. کارش که با یخچال تموم شد درشو بست.

دوتا لیوان برداشت. دوتاشو از شیر پر کرد و بعدم مطمئن شد که قهوه جوش رو به برق زده تا قهوشونو اماده کنه. بعد از اینکه کارش توی اشپزخونه تموم شد، رفت تا اردین رو بیدار کنه. هنوز پاشو از اشپزخونه بیرون نذاشته بود که صدای باز شدن قفل در اتاقو شنید.

با لبخند به سمت اردین رفت تا بهش صبح بخیر بگه و به صبحونه دعوتش کنه اما چشمای به خون نشسته و پف کرده اش باعث شد در عرض یک ثانیه رنگ نگاهش ، رنگ نگرانی بگیره. به سمتش قدم تند کرد و شونه هاشو بین دستاش گرفت

لویی: چیشده اردین؟ تو گریه کردی؟!! اما چرا؟ بهم بگو! حالت خوبه؟ از جایی که هستی راضی نیستی؟

اردین لبخند خسته ای زد و خودشو از حصار دستای لویی خارج کرد و از کنارش رد شد .

اردین: گرسنمه ..چیزی داریم برای خوردن؟

لویی که دیگه کلافه شده بود از اینکه اردین جواب سوالاشو نمیده، دست به سینه همونجا ایستاد و نفسشو با صدا بیرون داد جوری که اردین متوجه شد و به سمتش برگشت.

اردین: من خوبم لویی فقط میشه دیگه ازم سوال نپرسی؟ خوب میشم! فقط بازپرسی رو تمومش کن.

اردین گفت و سر میز نشست و با خوشحالی به میزی که لویی اماده کرده بود نگاه کرد. لوییم که انگار هنوز عصبانی بود با حرص وارد اشپزخونه شد و سرجاش نشست. اردین بدون توجه به قیافه عبوس لویی مشغول خوردن شد.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now