با حالت تهوع شدید از خواب پرید و خودشو توی دستشویی انداخت تا محتویات معدشو خالی کنه. روی زمین سرد نشست و سرشو روی بازوش گذاشت.
"چه صبح زیبایی لویی"
هنوز حرفش توی ذهنش تموم نشده بود که حس کرد دوباره محتویات معدش دارن به سمت بالا برمیگردن. انگار که اردین صداشو شنیده بود چون سریع اومد پشت در دستشویی و به در کوبید.
اردین: هی..حالت خوبه؟ لویی؟ میشنوی صدامو؟
لویی با بیحالی کمی خودشو کشید تا قفل در رو باز کنه و بعد خودشو کنار کشید. سرشو به دیوار پشتش تکیه داد و قفسه سینش هنوزم بخاطر تنش چند دقیقه قبلش تند تند بالا پائین میشد.
اردین قدم هاشو داخل گذاشت و وضعیت اشفته لویی رو دید و رنگ نگاهش، حتی از نگرانی هم بالاتر رفت .
اردین: هی ..هی .. چه کمکی از دستم برمیاد؟ تو حالت خوبه؟
اردین رو به روی لویی نشست و شونه هاشو مالید تا کمی اروم تر شه. لویی همونطور که چشماش بسته بود به واکنش اردین خندید.
با صدایی که حالا برای این مهمونی اول صبحش حالا گرفته تر به نظر میرسید سعی کرد اردین رو اروم کنه و بهش بگه که چی براش بیاره.
لویی: من خوبم اد فقط برام یه مسکن و یه لیوان اب بیار.
اردین دستپاچه سرشو تکون داد و خیلی سریع اتاقو ترک کرد. لویی هم بعد از شستن صورتش و مسواک زدن برای از بین بردن اون طعم تلخ کذایی، به اردین ملحق شد. که تقریبا داشت با لیوان اب و قرص میدوئید.
لویی با بیحالی خندید و لیوان و قرص رو ازش گرفت و یه نفس همه اب رو نوشید. حالا مزه تلخ دهنش یکم از بین رفته بود و حس بهتری داشت. اردین هنوزم با استرس و نگرانی به لویی نگا میکرد که اون متوجه نگاهش شد. برگشت و با قیافه سوالی بهش نگاه کرد
لویی: چیشده اردین؟
اردین: تو مطمئنی حالت خوبه؟ میخوای امروز نری شرکت؟
لویی خندید و در یخچالو بست: این فقط مال مستی زیاد دیشب بود اد! بزرگش نکن، من الان خوبم اگه سردرد مزخرفشو در نظر نگیریم.
نگاهی به ساعت انداخت. داشت کم کم دیرش میشد. خودشو به اتاقش رسوند و بعد حدود یک ربع حاضر بود. وقتی که داشت خونه رو ترک میکرد اردین هنوز توی اشپزخونه بود. پس با صدای بلند داد زد.
لویی: توی کشوی میز تلویزیون کلی دی وی دی هست اگه حوصلت سر رفت، ساعت هفت خونه ام.
منتظر جواب نموند و درو پشت سرش بست و مستقیم به سمت شرکت راه افتاد .
___از اسانسور که بیرون اومد لیام رو دید که با چند تا پرونده و دوربین دور گردنش داشت با منشی لویی صحبت میکرد. وقتی لویی رو دید، لبخندی بهش زد و دستشو تکون داد
YOU ARE READING
H568 [L.S]
Fanfiction[Completed] سرفه های پی در پی امونشو بریده بود و حتی نمیتونست درست نفس بکشه.ربات های خالی از احساسی که توی روپوشای سفید، اسم دکتر رو به یدک میکشیدن دور تا دور اون مکعب فلزی ایستاده بودن و منتظر جواب آزمایشی بودن که درحال انجام بود. قطره های ریزو درش...