4

574 150 125
                                    

لویی: اره...میام مامان...اره امشب ساعت هشت راه میوفتم...باشه...باشه...فعلا  

لویی تماسو قطع کرد و گوشیشو روی میز انداخت. دستی تو موهای مرتبش کرد و اونارو مرتب تر کرد.

امروز باید زودتر میرفت خونه تا زودتر اماده بشه و بره خونه مادربزرگ پدربزرگش. صدای تلفنش باعث شد از افکارش برای امشب بیاد بیرون و نگاهی به گوشی انداخت تا ببینه کیه 

لویی: بگو لیام، چیشده؟ 

لیام: همین چند ساعت پیش مصاحبه ها تموم شد، حدود بیست نفری چشم منو زین رو گرفته که واقعا تو کارشون خوبن! گفتم بهت بگم که چه وقتی رو بهشون اعلام کنیم برای تایم مصاحبه نهایی که خودت باید باشی؟

لویی سرشو به تایید تکون داد و نگاهی به لیست کسایی که میخواست اخراجشون کنه انداخت؛ تقریبا همون حدودایی که لیام قبولشون کرده بود، بودن.

لویی: امروز که جمعه اس، دوشنبه چطوره؟ 

_اوکی، حله پس!

لویی: ممنون

لیام تماسو زودتر قطع کرد و لویی یکم صبر کرد تا خط ازاد بشه و بعد به منشیش زنگ زد: من اخر هفته رو لندن نیستم ، هرکس منو کار داشت بگو دوشنبه برای کارش تماس بگیره. 

_بله قربان

لویی سرشو تکون داد و بعدم گوشیو گذاشت. کاراشو زودتر انجام داد. دو ساعت زودتر از شرکت زد بیرون. به نایل و لیام و زینم گفته بود که کجا میره و این دو روز نیست. پس خیالش تقریبا بابت همه چیز راحت بود.

نیم ساعت بعد ماشین رو جلوی خونش پارک کرد و وارد اپارتمانش شد. مستقیم سمت اتاقش رفت و یه ساک کوچیک از زیر تخت کشید بیرون .

دو سه تا هودی گذاشت و یه شلوار راحتی و بقیه چیزایی که لازم داشت رو توی ساک گذاشت و زیپش رو بست. تصمیم گرفت یه دوش کوتاه بگیره که خستگی از تنش دربیاد چون قرار بود دو ساعت تو جاده باشه و این به خستگیش اضافه میکرد.

لباساشو از تنش دراورد و راهشو سمت حموم کج کرد. وقتی از دمای اب مطمئن شد ، بدنشو زیر اب برد و از گرمای لذت بخشش چشماشو بست و لبخندی زد.

هر قطره اب که روی بدنش سر میخورد ، یه قسمت از خستگی روزانشو از بدنش جدا میکرد و حس خوبی بهش منتقل میشد.

حمومش که تموم شد یکی از حوله های تمیز رو برداشت و دور کمرش بست، حوله کوچکی رو هم از روی آویز برداشت تا موهاشو خشک کنه. درحالی که داشت موهاشو خشک میکرد از فضای بخار گرفته ی حموم بیرون اومد.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now