26

503 109 257
                                    

تمام مدتی که جاسپر داشت هری رو معاینه میکرد، به یه گوشه خیره شده بود و چیزی نمیگفت. انگار تو افکار خودش غرق بود و هیچ درکی از محیط اطرافش نداشت.

جواب سوال های جاسپرو سر بالا میداد و حتی به هری نگاه نمیکرد. تمام فکرش شده بود این سوال که چطوری میتونن همچین کاری با یه پسر همسن و سال هری بکنن.

کاری بکنن که حتی اسمشو یادش نیاد. این فقط زیادی ظالمانه بود. لعنت بهش! وقتی که جاسپر باهاش خداحافظی کرد، حتی جوابشو نداد و زودتر از اون اتاقو ترک کرد و به حیاط پشتی رفت؛ جایی که استخر قرار داشت.

تو هوای خنک سپتامبر، شلوارشو تا زد و پاهاشو داخل اب فرو برد و برای لحظه ای بدنش از لمس سرمای اب، لرزید اما عادت کرد. کف دستاشو روی زمین گذاشت و تکیشو به اونا داد.

نمیخواست برای یه مدت کوتاهی اتاق هری بره، نه تا وقتی مجبور نشده. نمیتونست تو چشمای هری نگاه کنه. تو این چهار پنج روز به اندازه کافی گند زده و با قضاوتاش، اونو ناراحت کرده بود.

"لعنت بهت لویی! یه بار نتونستی جلوی زبونتو بگیری"

به خودش تشر زد و پاشو تو اب تکون داد که باعث شد، پیرهن و صورتش خیس شه که نه تنها کمکی نکرد اروم شه، بلکه عصبانی ترم شد.

خورشید داشت، زور های اخرشو میزد تا پروتوهای خوشگلشو به زمین بتابونه اما باز هم همون منظره مورد علاقه لویی رو جلوی چشماش ساخته بود.

نور خورشید توی اب انعکاس داشت و یه دنیای دیگه روش ساخته بود. لویی بر خلاف عصبانیت چند لحظه پیشش، لبخندی زد و گوشیشو دراورد تا همچین چیزیو ثبت کنه. دوربین گوشیشو باز کرد و زاویه اشو روی 270 درجه تنظیم کرد. برعکسش کرد و حالا دوربین گوشی نزدیک اب بود.

سایه درختای اطراف حیاط توی اب افتاده و نور خورشید اونارو تزئین میکرد. لویی عکسشو گرفت و با لبخند بهش خیره شد. قشنگ بود، مثل همیشه!
کمی اونجا موند و بعد تصمیم گرفت به اتاق هری بره تا تنها نباشه. اون پسر حالا که دنده هاشم، اسیب دیده بود نمیتونست زیاد تکون بخوره و این فقط بیشتر اوضاع رو براش حوصله سر بر میکرد.

وارد خونه شد و درو پشت سرش بست تا از سرمای شبانه در امان بمونن. خودشو به طبقه بالا رسوند و وقتی به پشت در اتاق رسید، در زد.

هری: بله؟

لویی اروم دستگیره رو چرخوند و طوری خم شد که هری فقط میتونست چشم هاشو ببینه که با نگاه پرسشی بهش خیره شد بود.

هری: اینجا خونه خودته! فکر نکنم برای رفت و امد نیاز به اجازه گرفتن باشه.

هری با ادب گفت و با لبخندی زیبا به لویی که لب هاش کش اومده بودن و داشت وارد اتاق میشد، خیره شد.

لویی: نیازی نیست اینقدر رسمی با من حرف بزنی هری

لویی گفت وقتی دیگه کامل وارد اتاق شده بود. بدون هیچ حرف دیگه ای سمت پنجره بزرگ اتاق که از صبح باز بود رفت و اونو کامل بستو بعدم پرده سفیدشو کشید.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now