46

678 89 243
                                    

با ناراحتی سوار ماشینش شد و به روبه‌‌روش که دیوار سفیدی بود، خیره موند. امروز تولدشه اما کسی یادش نبود! حتی یکی از اون احمقا هم بهش تبریک نگفته بودن. حتی هری هم چیزی نگفته بود وقتی صبح داشت با بوسه ازش خداحافظی میکرد.

نفسشو با ناراحتی فوت کرد و از پارکینگ بیرون اومد. امروز نایل مرخصی ساعتی گرفته بود تا دنبال تینا بره و باهم به یه قرار برن.

زین هم به طرز غیر منتظره ای حالش بد شد و لیام ظهر بردتش خونه! میگفت دلش درد میکنه و مسموم شده و نمیتونه بمونه...تو شرکت تک و تنها مونده بود و رسما حوصله هیچ کاریو نداشت. حالاهم که داشت برمیگشت، اینقدر ناراحت بود که نمیدونست میتونه این حجم ازناراحتیو تو قلبش جا بده.

پشت چراغ قرمز منتظر بود بود که صدای نوتیف گوشیش باعث شد اونو از بین پاهاش برداره و اسم "گربه کوچولو" رو روی صفحه ببینه.

قفل گوشیشو باز کرد و یه پیام صوتی و یه عکس زیرش دید. کنجکاو منتظر ایستاد تا دوتا پیام لود شن. با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفته بود که با چیزی که دید، نفس کشیدنو فراموش کرد.

-لو...م-من ..فاک..بهت نیاز دارم

ویس هری همزمان با وقتی که لویی داشت عکسشو میدید، پخش شد و فاک...صدای ناله بم هری فقط باعث میشد تمام ساختار بدنیش بهم بریزه.

دوباره و دوباره به هری که فقط یه باکسر تنش بود و داشت خودشو لمس میکرد توی عکس خیره شد و تنها چیزی که حس میکرد گرمایی بود که داشت زیر شکمش به وجود میومد.

با صدای بوق ماشینا به خودش اومد و پاشو روی پدال گاز فشرد. وقتی داشت از یه خیابون رد میشد هری دوباره پیام فرستاد

"کی میرسی خونه؟"

لویی همونطور که سعی میکرد نفس کشیدنو به یاد بیاره، "خیلی زود" رو تایپ و گوشیو روی صندلی کمک راننده پرت کرد.

دستاشو کلافه بین موهاش برد و نگاهی به خودش انداخت. اخمی کرد و نفس لرزونی کشید . کی اینقدر بی جنبه شده بود خودش خبر نداشت؟

"لعنت"

دوباره یه پیام صوتی از هری داشت و به طرز باورنکردی ای هم میخواست بازش کنه هم نه. پوست لبشو عصبی کند و تصمیم گرفت ویس رو پلی کنه.

نفس های نامنظم هری نمیذاشت کامل صحبت کنه و صداش هرلحظه بیشتر تحلیل میرفت و به ناله تبدیل میشد.

-ص-صبرم داره تموم میشه ... لو این-فاک..درد داره

لویی: فاک ... خدایا

چشماشو برای لحظه ای بست و از خیابون اصلی وارد فرعی ای شد که خونش درش قرار داشت. هری قطعا میدونست داره با لویی چیکار میکنه و فقط از اینکار لذت میبرد.

با نفسایی که سنگین شده بودن، ماشینو توی حیاط پارک کرد و تو تاریکی شب که با چند تا چراغ روشن شده بود، به سمت ساختمون راه افتاد. کتش رو که با دستش گرفته بود، توی مشتش فشرد و قدم هاشو تند کرد.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now