47

494 90 112
                                    

سینی صبحونه رو آروم روی میز گذاشت و به چهره غرق خواب پسرش خیره شد. دیگه داشت به این حقیقت که هری در همه حال خوشگله، ایمان می آورد.

لویی صبح زود تر از هری بیدار شده و بعد از اینکه یه سیوشرت زیپ دار تنش کرده بود، رفت تا برای گربه کوچولوش صبحونه درست کنه و حالا به یه لبخند بالا سرش نشسته بود.

دستاشو دو طرف بدن هری گذاشت و روی صورتش خم شد. نوک بینیشو نرم بوسید و بعد به طرف گونه هاش رفت.

لب هاشو آروم روی لب های نرم هری گذاشت و لبخندی رو لباش نقش بست.

لویی: بیدار شو بیب

لویی زمزمه وار با صدای گرفته اش گفت و پلکای هری تکون خورد اما بازشون نکرد. پسر بزرگ تر، پائین رفت و روی لاو بایت هایی که دیشب درستشون کرده بود رو بوسید و بعد روشونو فوت کرد که باعث شد بدن هری زیر دستاش بلرزه.

لویی: میدونم بیداری عشق

لویی ریز خندید وقتی لبای هری به یه لبخند کش اومدن.

هری: نخیر من بیدار نبودم

با چشمای بسته گفت و سعی کرد لویی رو کنار بزنه چون هنوزم خوابش میومد‌ اما لویی نچ نچی کرد و پتو رو بیشتر کنار زد.

لویی: بیدار شو

با خنده گفت و کمر هری رو کوتاه قلقلک داد و باعث شد کمی تو جاش وول بخوره.

هری: خوابم میاد

هری با تخسی گفت و پشتشو به لویی کرد. خب خسته بود! دیشب کلی انرژی ازش گرفته بود

لویی: اما من زحمت کشیدم

لویی با لبای اویزون گفت و بدن هری رو به سمت خودش برگردوند.

هری: و تو منو دیشب به فاک دادی تاملینسون من حق دارم خسته باشم

هری با کلافگی و صدای بم اول صبحش گفت و پلکاشو دوباره روی هم گذاشت تا یکم بیشتر بخوابه

لویی خندید: خودت خواستی

هری چشماشو باز کرد و اخم ریزی رو پیشونیش نشست. روی تخت نیم خیز شد و موشکافانه به لویی خیره شد.

هری: یعنی تو نمیخواستی؟

لویی هول شد: ن-نه منظورم اون نبود ..اممم

هری بیصدا خندید و لویی رو توی بغلش کشید: میدونم

لویی با خیال راحت لبخندی زد و هری رو متقابلا بغل کرد.

لویی: وقتشه بلند شی هری، خوابتم پریده

هری غرغری زیر لب کرد و حلقه ی دستاشو از دور گردن لویی باز کرد. موهاشو از روی صورتش کنار زد و خمیازه بلندی کشید.

هری: اما من خستم و یادت باشه منو به زور از خواب بیدار کردی

لویی قیافه حق به جانبی به خودش گرفت: چی؟ تو به اون بوسه های نرم و قشنگ و رمانتیک میگی به زور؟ دیگه بوست نمیکنم

H568 [L.S]Where stories live. Discover now