سینی صبحونه رو آروم روی میز گذاشت و به چهره غرق خواب پسرش خیره شد. دیگه داشت به این حقیقت که هری در همه حال خوشگله، ایمان می آورد.
لویی صبح زود تر از هری بیدار شده و بعد از اینکه یه سیوشرت زیپ دار تنش کرده بود، رفت تا برای گربه کوچولوش صبحونه درست کنه و حالا به یه لبخند بالا سرش نشسته بود.
دستاشو دو طرف بدن هری گذاشت و روی صورتش خم شد. نوک بینیشو نرم بوسید و بعد به طرف گونه هاش رفت.
لب هاشو آروم روی لب های نرم هری گذاشت و لبخندی رو لباش نقش بست.
لویی: بیدار شو بیب
لویی زمزمه وار با صدای گرفته اش گفت و پلکای هری تکون خورد اما بازشون نکرد. پسر بزرگ تر، پائین رفت و روی لاو بایت هایی که دیشب درستشون کرده بود رو بوسید و بعد روشونو فوت کرد که باعث شد بدن هری زیر دستاش بلرزه.
لویی: میدونم بیداری عشق
لویی ریز خندید وقتی لبای هری به یه لبخند کش اومدن.
هری: نخیر من بیدار نبودم
با چشمای بسته گفت و سعی کرد لویی رو کنار بزنه چون هنوزم خوابش میومد اما لویی نچ نچی کرد و پتو رو بیشتر کنار زد.
لویی: بیدار شو
با خنده گفت و کمر هری رو کوتاه قلقلک داد و باعث شد کمی تو جاش وول بخوره.
هری: خوابم میاد
هری با تخسی گفت و پشتشو به لویی کرد. خب خسته بود! دیشب کلی انرژی ازش گرفته بود
لویی: اما من زحمت کشیدم
لویی با لبای اویزون گفت و بدن هری رو به سمت خودش برگردوند.
هری: و تو منو دیشب به فاک دادی تاملینسون من حق دارم خسته باشم
هری با کلافگی و صدای بم اول صبحش گفت و پلکاشو دوباره روی هم گذاشت تا یکم بیشتر بخوابه
لویی خندید: خودت خواستی
هری چشماشو باز کرد و اخم ریزی رو پیشونیش نشست. روی تخت نیم خیز شد و موشکافانه به لویی خیره شد.
هری: یعنی تو نمیخواستی؟
لویی هول شد: ن-نه منظورم اون نبود ..اممم
هری بیصدا خندید و لویی رو توی بغلش کشید: میدونم
لویی با خیال راحت لبخندی زد و هری رو متقابلا بغل کرد.
لویی: وقتشه بلند شی هری، خوابتم پریده
هری غرغری زیر لب کرد و حلقه ی دستاشو از دور گردن لویی باز کرد. موهاشو از روی صورتش کنار زد و خمیازه بلندی کشید.
هری: اما من خستم و یادت باشه منو به زور از خواب بیدار کردی
لویی قیافه حق به جانبی به خودش گرفت: چی؟ تو به اون بوسه های نرم و قشنگ و رمانتیک میگی به زور؟ دیگه بوست نمیکنم
YOU ARE READING
H568 [L.S]
Fanfiction[Completed] سرفه های پی در پی امونشو بریده بود و حتی نمیتونست درست نفس بکشه.ربات های خالی از احساسی که توی روپوشای سفید، اسم دکتر رو به یدک میکشیدن دور تا دور اون مکعب فلزی ایستاده بودن و منتظر جواب آزمایشی بودن که درحال انجام بود. قطره های ریزو درش...