لویی: بیا اینجا نایل! تا چند ساعت دیگه جاسپر میاد و بعد تو میتونی بری؛ تازه خوابه و تو قرار نیست هیچ کار خاصی انجام بدی
لویی میخواست به مادرش سر بزنه اما نمیتونست اون پسر رو تنها بزاره. جاسپر هم توی مطبش کار داشت و دیر میومد. لیام و زین هم توی شرکت سرشون خیلی شلوغ بود و فقط نایل میموند.
لویی پاهاشو به زمین کوبید. کلافه شده بود. نایل رسما داشت ناز میکرد.
لویی: بیخیال نایل! وقتی برگشتم همه چیزو بهت توضیح میدم، خیلی خب؟
انگار نایل کم کم داشت رام میشد و همین باعث شد لویی لبخندی از روی رضایت بزنه.
لویی: میای؟ خیلی خب پس میبینمت!
لبخند لویی پررنگ تر شد و تماسو قطع کرد. حالا جای اون پسر رو به یکی از اتاق های بالا منتقل کرده بود چون بیشتر وقتشو طبقه بالا میگذروند و اونجا براش راحت تر بود.
بارونی نازکشو از روی تخت برداشت و از اتاقش که بیرون رفت، قدم هاشو سمت اتاقی که اون فرفری بود کج کرد. تقه ای به در زد و بعد از مکث کوتاهی بازش کرد و نگاه ریزی به اطراف انداخت و وقتی اونو خواب بین ملحفه ها پیدا کرد، نفس راحتی کشید.
از پله های شیشه ای پائین رفت تا بره و از اشپزخونه برای خودش چیزی برداره و بخوره که صدای زنگ باعث شد مسیرشو کج کنه.
"چه زود رسید"
اخمی بین ابروهاش نشست و رفت تا درو برای نایل باز کنه اما با دیدن چهره یه غریبه، چشماش گرد شد. ایفون رو برداشت.
لویی: بله؟
_ببخشید میشه یه لحظه بیاین دم در؟
لویی: حتما
بارونیشو پوشید و از خونه بیرون زد و چند دقیقه طول کشید تا حیاط رو پشت سر بذاره و به در خونه برسه که بیشتر شبیه دروازه بود. در کوچیکترو باز کرد و قامت بلند مردی رو جلوش دید.
اون مرد پشتش به در بود و هنوز متوجه حضور لویی نشده بود و داشت با تلفن حرف میزد.
_بله قربان!
لویی اخمی کرد و نمایشی گلوشو صاف کرد. با اینکار اون مرد به سمتش برگشت و لبخند دندون نمایی زد. گوشیو از گوشش فاصله داد و داخل جیب شلوارش سر داد.
_متاسفم که وقتتون رو گرفتم! احتمالا مرد مشغولی هستین.
با لحن دوستانه ای گفت و سعی کرد از فاصله ای که در باز بود، خونه رو دید بزنه که لویی بیشتر درو بست و حالا خودش فضای خالی بینشو پر میکرد.
لویی: البته! و ممنون میشم کارتون رو بگین.
لویی با همون اخم روی پیشونیش گفت و منتظر به اون مرد خیره شد که کاغذ رول شده رو داشت باز میکرد. اونو سمت لویی گرفت و سوالی نگاش کرد.
YOU ARE READING
H568 [L.S]
Fanfiction[Completed] سرفه های پی در پی امونشو بریده بود و حتی نمیتونست درست نفس بکشه.ربات های خالی از احساسی که توی روپوشای سفید، اسم دکتر رو به یدک میکشیدن دور تا دور اون مکعب فلزی ایستاده بودن و منتظر جواب آزمایشی بودن که درحال انجام بود. قطره های ریزو درش...