60 [last part]

654 85 139
                                    

اهنگ پیشنهادی not only angles/birdy
___________

بهار سال بعد

صدای موج های دریایی که به ساحل میرسید، باعث میشد لبخند روی لبای اون دو نفر بشینه. ادمای زیادی اونجا بودن و داشتن از بهارشون لذت میبردن.

نسیمی که از طرف دریا میوزید صورتاشون رو نوازش میکرد و دست لابه لای موهاشون میبرد.

هری و لویی روی شنای نرم ساحل دراز کشیده بودن و البته که هری زیرشون زیرانداز انداخته بود، چون معتقد بود تو شن و ماسه کلی موجود ریزه میزه هست که میره تو لباس و موهای ادم..

لویی چهارزانو نشسته بود و همینطور که داشت با موهای هری که روی پاش دراز کشیده، بازی میکرد، به غروب افتاب خیره شده بود‌.

سکوتی که فقط با صدای دریا شکسته میشد، بینشون بود و افکار قشنگی که تو ذهن لویی بالا و پائین میشد، بعضی وقتا لبخند به لبش می آورد.

یه سال و دوماه از تمام ماجراهای هری تو ازمایشگاه و دستگیر شدن تروی میگذشت. نزدیک یه ماه دیگه حکم تروی اجرا میشد و لویی نمیدونست چه حسی باید داشته باشه...

باید ناراحت میبود چون قرار بود باباشو از دست بده؟ یا خوشحال که افراد زیادی از زیر ازمایش های اون مرد جون سالم به در بردن و دیگه قرار نیست به اون کابوس برگردن؟

اصلا میتونست تروی رو به عنوان بابای خودش قبول کنه؟ هرچی شده بود بازم کلمه ی پدر رو به یدک میکشید و لویی هم کلمه پسر رو..

واقعا نمیدونست باید به حکم اعدام تروی چه حسی داشته باشه و دقیقا از وقتی فهمیده تلاش میکنه از فکر کردن بهش فرار کنه چون میدونه به نتیجه ای نمیرسه.

انگار بین زمین و اسمون معلق شده بود؛ نمیدونست باید ناراحت باشه یا نه! اگه باید ناراحت میبود تا چه اندازه باید غمگین میموند؟

تروی پدرش بود، با جوانا ازدواج کرده اما دلش پیش یکی دیگه بوده و هست. اونقدری اون رو میخواسته که تنفرش نسبت به دوستش هرروز بیشتر از دیروز شده.

اونقدری چشم دیدن دوستش رو نداشته که وقتی باهم دعوا میکنن، مرتکب قتل غیرعمد میشه.
حتی اگه غیرعمد بوده اما تروی میتونست نجاتش بده ولی تروی با خونسردی از اتاق کار مشترکشون بیرون اومده بود.

نفس عمیقی کشید و پلکاشو برای لحظه ای روی هم گذاشت. امروز وقت فکر کردن به اینا نیست!چیزای خوبی قراره اتفاق بیوفته.

هری: لو

اون پسر صداش زد وقتی سکوت طولانیشو دید اما جوابی ازش نشنید. نگاهشو به لویی داد که به دریا خیره شده بود، و خندید.

هری: لویی

با صدای بلند تری گفت و اون پسر رو از افکارش بیرون کشید.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now