32

534 104 254
                                    

با خستگی زیاد صورتشو با دستاش مالید و بینیشو بالا کشید. چند روزی میشد که خوب نخوابیده بود. نمیتونست خوب بخوابه.

اونشب وقتی اشتون اسلحه رو پشت کمر لوک لمس کرد، لحظات سختی برای لوک به وجود اورده بود.

نمیدونست حقیقتو بهش بگه یا یه دروغ سرهم کنه! اخه کدوم آدم لعنتی ای میتونه توی ده ثانیه یه دروغ سرهم کنه؟ هیچکس ... لوک حقیقتو به اشتون گفته بود اما نه همه حقیقتو‌.

گفته بود که یه نفر دنبالشه و براش یه تهدید محسوب میشه اما نگفت چرا

گفت که برای محافظت از خودش این اسحله رو چند روز پیش گرفته و نگفت که اسلحه به نام خودش خیلی سال پیش بهش داده شده.

گفت که ممکنه زندگی اش هم در خطر باشه اما نگفت چرا. اشتون هم انگار زیاد پیگیر نبود و همین اخلاقش خوب بود.

از اونروز اشتون رو کمتر میدید. خودش میخواست که کمتر ببینه چون نمیخواست که برای اونم خطری به وجود بیاد. هرچند که اشتون به زور راضی شد اما خوبیش این بود که بلاخره قانع شده بود.

حس میکرد هرجایی که میره یه نفر تعقیبش میکنه و مثل سایه دنبالشه. هرچند نمیدونست درست فکر میکنه یا نه. سمت کاترینی برگشت که توی آشپزخونه مشغول بود.

لوک: هی کت! مشکلی نیست من امروز یکم زودتر برم خونه؟خیلی خستم

کاترین با تکون دادن سرش به لوک فهموند که مشکلی نیس اما نگرانش بود. چند وقتی بود که کمتر حرف میزد و بیشتر تو فکر بود. نمیدونست مشکل کجاست اما نمیخواست هم بپرسه و لوک رو مجبور کنه که بهش توضیح بده.

لوک با صدایی آروم خدافظی کرد وقتی که کتشو از روی آویز برمیداشت و کافه رو ترک میکرد. شب بود و خیابونا خلوت تر از همیشه بودن. مثل همیشه سوار ماشینش شد و به سمت آپارتمانش رفت. دلش برای اشتون تنگ شده بود اما میدونست اگه بیشتر ببینتش، ممکنه بهش صدمه بزنه.

کلید رو توی قفل چرخوند و وارد شد. کاغذی که لای در میذاشت رو مثل همیشه چک کرد و بعدم روی کانتر گذاشت. کتشو با خستگی روی آویز گذاشت. سردرد داشت امونشو میبرید. چشماش از فرط درد سرش، همه جارو تار میدید.

سمت اتاقش رفت مثل دفعه های قبل، در اون اتاق مخفی رو باز کرد. بین راه تیشرتشو از سرش رد کرد و روی زمین انداخت. وارد اون اتاق شد. گوشه سوم اون اتاق آینه ای داشت با یه میز رنگ و رو رفته و صندلی و کلی وسایل از موی مصنوعی گرفته تا کلاه کپ و عینک با فرم های مختلف.

روی صندلی نشست و نگاهی به قیافه ی اشفته اش کرد. چشمایی که از فرط بیخوابی به خون نشسته بود و یه دور از نگاهش گذروند. دستاشو سمت موهاش برد و کشید و لحظه ای بعد کلاه گیس خرمایی توی دستاش خودنمایی میکرد. اونو روی میز پرت کرد و به پشتی صندلی تکیه داد.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now