44

488 101 192
                                    

صبح با سردرد زیادش از خواب بیدار شد و اولین چیزی که دید یه لیوان آب و قرص و یه نوت کوچیک که به لیوان چسبیده بود. "اگه سرت درد میکنه، این حالتو بهتر میکنه! ال"

لبخندی زد و روی تخت نشست. قرص و آب رو برداشت و خورد تا به قول لویی، حس بهتری بگیره. پاهاشو از زیر پتو بیرون اورد و روی زمین گذاشت اما تا خواست بلند شه، سرش به طرز بدی گیج رفت.

"لعنت"

دوباره نشست و اینبار با احتیاط سرپا ایستاد. رفتنش تا آشپزخونه یکم طول کشید چون نمیتونست تند راه بره و با ورودش، لویی رو تو لباسای رسمیش دید که سرشو بین دستاش گرفته. 

صداشو صاف کرد تا لویی رو متوجه حضور خودش بکنه و موفقم شد. اون پسر با خستگی سرشو بالا اورد و لبخند کوچیکی زد. 

لویی: صب-

صداش رسما از ته چاه میومد، برای همین سرفه ای کرد تا گلوشو صاف کنه.

لویی: صبحت بخیر هری 

با صدای گرفته که توی بینیش بود گفت و پلکاشو رو هم فشرد، چون از فرط سوزش نمیتونست بازشون نگه داره.

هری اخمی کرد و نگاهی به چشمای قرمز لویی انداخت: تو چرا اینقدر بد سرما خوردی؟

گفت و بعد از اینکه قهوه برای خودش ریخت روبه روی لویی نشست. اون پسر خندید و همینطور که لپ داغشو روی میز چوبی سرد میذاشت، خمیازه ای کشید.

لویی: اوه هری..من دیشب زیر بارون دراز کشیدم 

اخم هری با این حرف غلیظ تر شد: خدایا ...بیا اینجا ببینم

دستشو روی پیشونی لویی گذاشت و تبی که داشت لویی توش میسوخت رو حس کرد.

هری: داری تو تب میسوزی، میتونی خودت بفهمیش؟

لویی بیحال لبخند زد: آره اما باید برم شرکت 

هری کلافه از حرفای لویی، بلند شد و نگاه عصبانی ای بهش انداخت: نخیر نمیری شرکت! میمونی خونه، استراحت میکنی

رفت تا براش قرص تب بر بیاره اما با حرفش تو چارچوب در ایستاد.

لویی: اما جلسه دارم

اون پسر اخمی کرد و برای چند لحظه همونطور که فکر میکرد، روی دیوار با ناخوناش ضرب گرفت.

هری: صبر کن

گفت و بعد از چند دقیقه با تب سنج و قرص برگشت تو آشپزخونه رو اونارو جلوی لویی که حالا لپ دیگش رو روی میز گذاشته بود، فقط چون حس خنکیشو دوست داشت، قرار داد.

هری: کی جلسه داری؟

لویی بی حال نگاهی به ساعت مچیش انداخت و پلکاشو روی هم فشرد.

لویی: دوازده

هری نفس راحتی کشید: پس میمونی خونه تا اونموقع!

H568 [L.S]Where stories live. Discover now