30

535 112 170
                                    

با استرس زیاد کراواتو دور گردنش، مرتب کرد و نفسشو بیرون داد. امروز دادگاه مامانش بود. باید دنبال جوانا میرفت و هرچند مراقبت از مامانش هم سخت بود، از اونجایی که کمرش بد آسیب دیده بود.

جاسپر تا چند دقیقه دیگه میاد تا کارای هری رو بکنه و از اونجایی که کار داشت و باید زود میرفت، به نایل گفته بود که تو نبودش مراقب هری باشه و خداروشکر کرد که نایل سرش زیاد شلوغ نیست.

راجب اون مرد هم شنید که قراردادشو کنسل کرده بود! هرچند واقعا هم دوست نداشت با طرف قرارداد ببنده. خیلی شخصیت مزخرفی داشت. جلوی آینه ایستاده بود و افکارش اجازه نمیدادن مغزش نفس بکشه. با فکر اون مرد بینیشو چین داد و سرشو تکون داد.

کتشو از روی صندلی برداشت و تنش کرد و برای بار اخر موهایی که یکم بلندتر شده بودن و اونقدر سمج بودن که روی پیشونیش میریختن رو شونه زد و ثابتشون کرد.

پای هری خوب شده بود و اینو از دیروز که تونسته بود بدون لنگ زدن تو حموم، ازش فاصله بگیره، فهمیده بود. برای همین دیگه باند کشی رو براش نبسته اما هنوز راجب دستش مطمئن نبود و این یکی از دلایلیه که جاسپر قرار بود بیاد.

از اتاق بیرون رفت و قدم هاشو سمت اتاق هری کج کرد تا ازش مطمئن شه. در اتاقو تا نیمه باز کرد و نیم تنه شو داخل برد.

هری شاسی دستش بود و داشت طراحی میکرد که باعث شد لویی لبخند بزنه. یاد دبیرستان خودش افتاد که چقدر دیوونه نقاشی بود. هروقت که بیکار میشد، مینشست شاسیشو درمیورد تا یه چیزی بکشه.

لویی: هری

صداش زد و این باعث شد هری ای که برای تمرکز زبونش رو که بین ردیف دندوناش گیر انداخته بود، آزاد کنه و منتظر به لویی خیره شه. پسر بزرگتر وارد اتاق شد و به در تکیه داد.

هری: رسمی به نظر میای

لویی: جایی که میرم رسمی میطلبه، دادگاه

لویی گفت و لبخندی زد؛ همزمان شونه هاشو بالا انداخت. پسر مو فرفری سرشو به نشونه مثبت تکون داد. به اون ربطی نداشت که چرا داشت میرفت دادگاه.

هری: موفق باشی!

چشمای لویی برای لحظه ای درشت شدن: اوه نه ... راجع به من نیست. درمورد خانوادمه! مامان بابام میخوان از هم جدا شن

تنها چیزی که از بین لبای هری خارج شد یه " اوه" با تن صدای اروم بود. لویی کف دستاشو بهم مالید و نفسشو فوت کرد

لویی: اینبار نمیذارم تنها بمونی! جاسپر میاد تا چکت کنه و بعدم نایل میاد پیشت

هری: همون پسر عینکیه؟

لویی تک خنده کرد: اره همونی که تو رو از دستم نجات داد.

هری با خجالت سرشو پائین انداخت لبخند محوی زد. لویی از پسرا فقط به نایل گفته بود که چه اتفاقی برای هری افتاده، نمیدونست چرا به بقیه نگفته بود ولی مطمئن شد که یروزی به اون دوتا کله پوکم بگه.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now