28

531 105 212
                                    

لیام: نه اینطور که فکر میکنین نیست قربان! حتما کار خیلی مهمی براشون پیش اومده که خواستن جلسه رو به یه وقت دیگه موکول-

اون مرد حتی نذاشت حرف لیام کامل شه و با یه لحن خشک و رسمی فقط داشت بد لویی رو میگفت. اونم فقط چون یه جلسه فاکی رو کنسل کرده بود و به هیچ کدومشون هم نگفته بود چرا.

زین روی صندلی روبه روی میز لیام نشسته بود و با نگرانی بهش خیره شده بود اما اون پسر نگاه کلافشو به میز دوخته بود و از پشت تلفن به حرفای اون مرد گوش میداد.

لیام: من متاسفم! میدونم شما درست میگین اما شرایط اقای تاملینسون یکم خاص شده و زندگیه شخصیشون-

اون مرد باز هم نذاشت حرفش کامل شه و برای همین پوفی از بین لباش خارج شد. زین که کلافگی اشکارشو دید، دستشو روی دست لیامی که روی میز با خودنویس ضرب گرفته بود، گذاشت و بهش لبخند زد که باعث شد لیام هم یه لبخند کوچیک تحویلش بده اما دوباره به حالت قبلش برگرده؛ با این تفاوت که حالا انگشتاش بین انگشتای زین قفل بود.

لیام: قربان من میدونم که ایشون نباید زندگی شخصی رو قاطی زندگی کاریشون بکنن اما من مطمئنم که مسئله مهمی بوده که ایشون این جلسه رو کنسل کردن.

و بابت اینکه همه ی پرسنل و مدیران اینجا جوون هستن عذر میخوام اما یه حسی بهم میگه که مدیریت ما اونقدری خوب بوده که بزرگترین شرکت ها و کمپانی ها با ما قرارداد بستن.

ایندفعه نذاشت که اون مرد حرفشو قطع کنه و همین باعث شد ، لبخند به لباش برگرده. راستم میگفت! اگه اینقدر خوب نبودن، کسی اونقدر براش مهم نبود و سر و دست نمیشکوندن تا یه قرارداد باهاشون ببندن.

اما اون مرد حرف خودشو میزد حالا هم میخواست قرارداد نبسته رو کنسل کنه. لیام پوزخندی به حرفاش زد و سرشو تکون داد.

لیام: خیلی دارین یه قضیه رو بزرگ جلوه میدین!اینهمه اعتراضو نمیفهمم آقای-

برای بار هزارم حرفشو قطع کرد. این مرد اصلا اداب معاشرت بلده؟ زین با انگشت شصتش، دست لیام رو نوازش کرد تا یکم بهش ارامش بده. واقعا داشت با یه ادم نفهم سر و کله میزد

لیام: خوشحال میشم زودتر اینکارو انجام بدید. همکاری نداشته ی خوبی بود

لیام کلافه گفت و تماسو قطع کرد. دیگه داشت فراتر از اعصابش پیش میرفت. نفسشو با صدا فوت کرد.

زین: باید میذاشتی من باهاش حرف بزنم! با یه ادم بیشخصیت باید بی شخصیت حرف زد.

زین با لحن طلبکارانه اش گفت و تای ابروشو بالا انداخت. لیام که تا اونموقع نگاهش روی زین بود، خندید و دستشو محکم تر گرفت

لیام: اگه قرار بود تو همه ی تلفنارو جواب بدی، شرکت ورشکسته میشد عزیزگ

زین چشم غره ای بهش رفت و خندید. شاید لیام راست میگفت اما وقتی یه نفر اینطوری زنگ میزد و با یکی از مدیرا حرف میزد، اونم باید همینجوری جوابشو میداد.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now