19

481 110 262
                                    

24 ساعت قبل

لویی دسته گل و بطری شامپاینی رو که گرفته بود رو از روی صندلی کمک راننده برداشت و از ماشین بیرون اومد.

قدم هاشو سمت مرکز خرید بزرگی که روبه روش بود کج کرد. حالا اردین با پیشرفت وپول خودش صاحب یه مرکز خرید بزرگ توی لندن شده بود. همه اینا توی کمتر از یه سال اتفاق افتاده بودن.

لویی لبخندی زد، رو به روی اسانسور ایستاد و دکمشو فشار داد تا پائین بیاد. چند دقیقه ای صبر کرد اما بلاخره اسانسور جلوش باز و وارد شد. دکمه ای که کنارش برچسب "مدیریت" زده شده بود رو زد.

بی خبر اومده بود تا با اردین به خاطر سودی که این یه ماه اخیر داشت جشن بگیرن. همه چیز خیلی سریع براش داشت پیش میرفت. اون هر روز بیشتر از دیروز درامد داشت و این لویی رو شگفت زده میکرد. لویی لبخندی به پهنای صورتش زد وقتی اسانسور با صدای دینگی باز شد و ازش بیرون اومد.

سرشو اورد بالا و با سکوت عجیب اونجا روبه رو شد. کسی توی سالن نبود.

"خب بهتر"

لویی نیشخندی زد و به سمت اتاق اردین حرکت کرد. پاهاش دیگه از مغزش پیروی نکردن وقتی صدای خنده اردین و یه نفر دیگه اومد. لبخندی که روی صورتش بود حالا جاشو به یه اخم کوچیک داده بود. قدم هاشو کوچیک برداشت و به در نیمه باز اتاق اردین نزدیک تر شد.

از اون زاویه میز اردین کاملا توی دید بود. لویی کمی بیشتر درو هل داد تا بیشتر به اتاق دید داشته باشه. اون غریبه به میز اردین تکیه داده بود و اونو بین پاهاش و توی بغلش محاصره کرده بود.

دسته گلو بیشتر توی دستش فشار داد که باعث شد بندای انگشتاش به سفیدی بزنن. با هربار دم و بازدمش، ریه هاش برای اکسیژن بیشتر التماس میکردن. دیدی که داشت هر لحظه تار تر میشد و فاصله ای با شکستن نداشت. پلک زد تا از ریختن اشکاش جلوگیری کنه.

اون دوتا دوباره خندیدن. مگه چی داشت به اردین میگفت که اونقدر قشنگ داشت توی بغلش میخندید؟ صدای خنده های اون دوتا شده بود مثه یه پتک که هی تو سرش کوبیده میشد. یه وزنه سنگین انگار روی سینش افتاده بود و از درد شکستیه استخوناش نمیتونست درست نفس بکشه. 

هق زد و بطری از دستای سستش روی زمین افتاد و به هزار قسمت تقسیم شد درست مثل قلبش وقتی که دید اون غریبه، اردینش رو بوسید. اردین سمت در برگشت اما لویی بهش فرصت نداد. درواقع فقط نمیخواست اردین، اونو توی این وضعیت ببینه.

دسته گلو انداخت و با سرعت به سمت اسانسوری که هنوز درش باز بود رفت و سریع دکمه پارکنیگو زد. قبل از اینکه اردین بهش برسه اسانسور بسته شده بود.

زانوهاش شکست اما دستشو به میله ای که به دیوار اسانسور متصل بود گرفت و صاف ایستاد. پیشونیشو به اینه تکیه داد و گذاشت که اشکاش پائین بریزن.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now