21

558 114 339
                                    

اونشب لویی قبل از اینکه بخوابه لباسای اون پسرو عوض کرد و لباس بیمارستانیشو انداخت سطل اشغال.

هرچند واقعا لباس تن کسی کردن که تقریبا بیهوشه و اسیب دیده کار سختی بود ولی خب لویی خوب انجامش داد.

نگاهی اول به ساعت انداخت که دوازده شب رو نشون میداد و بعد به سرم که تقریبا اخراش بود. تصمیم گرفت بره یه چیزی بخوره و تا اونموقع سرم تموم میشه و اونو از دستش بکشه. اباژور کنار تختو روشن کرد و کلید برقو زد تا خاموشش کنه و بعدم از اتاق بیرون رفت.

همینجوری که به طرف اشپزخونه میرفت، یکی یکی لامپایی که روشن بودن رو خاموش میکرد و خونه توی تاریکی مطلق فرو میرفت. لامپ کوچولوی اشپزخونه رو روشن کرد و یه لیوان شیر و یه شیرینی که پایه ثابت یخچالش بود رو بیرون کشید و توی فضای نیمه تاریک اشپزخونه، روی صندلی نشست و مشغول خوردن شد.

خستگی از تمام هیکلش میبارید و بدنش برای ثانیه ای خواب التماس میکرد اما باید بیدار میموند. حالا که شیر هم خورده بود به درجه خوابالودگیش اضافه کرده بود. خیلی دلش میخواست بشینه فکر کنه اما مغزش ارور میداد، پس بعد از اینکه ظرف شیرینی و لیوان شیر رو توی سینک گذاشت، قدم های خستشو به سمت اتاق مهمان روانه کرد.

خوشبختانه سرم تموم شده بود، لویی لبخندی زد و رفت جلوتر تا سرمو رو از دست اون پسر جدا کنه که کبودی های ریز و درشت رو روی دستش دید. اخم بزرگی روی پیشونیش نشست و این احتمال که شاید تزریق کرده باشه رو از ذهنش کنار زد چون کبودیا زیاد بودن و حتی روی مچ و ساعدش هم وجود داشتن.

"چه اتفاقی برات افتاده بچه؟"

اینو گفت و استین هودی رو بالاتر کشید تا همه جای دستشو بررسی کنه. اون کبودیایی که جای سوزن بود حتی بیشترم میشد. چرا قبلا اینارو ندیده بود؟

بیخیال فکر کردن شد و خیلی اروم سرمو از دست اون پسر جدا کرد که باعث شد ناله ای از روی درد از بین لب های بسته اون پسر خارج بشه و توی خواب اخمی بین ابروهاش بشینه.

مچ دست چپشو برگردوند و تتویی درست روی قسمت داخلی مچ دستش، توجهشو جلب کرد.

"H568 "

این دیگه چی بود؟ یه جور کد؟ اسم؟ دوتاش باهم؟ مغزش رسما به جایی قد نمیداد. پس همه چیزو گذاشت برای فردا. سرم خالی رو که از تخت اویزون بود رو برداشت تا بندازه دور و بعدم بره با خیال راحت بخوابه.

داشت به اتاق خودش میرفت که منصرف شد چون نه میتونست نه میخواست و اینکه خب اگه میرفت بالا دیگه نمیتونست مواظب این پسر مرموزی که مثل فرشته ها خوابیده باشه. راه رفته رو برگشت و وارد اتاق مهمان شد.

یه پتو از کمد بیرون کشید و توی دور ترین نقطه تخت نسبت به اون پسر، خودشو جمع کرد و خوابید تا هروقت بیدار شد، لویی بفهمه.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now