با صدای دوش آب، لای پلکاشو آروم باز کرد و همونطور که گونش روی بالش بود، نگاهی به دور و برش انداخت.
نفس عمیقی کشید و به صدای هری که داشت زیر دوش برای خودش اهنگ میخوند، گوش داد و لبخند خوابالودی زد.
چند دقیقه بعد که هری از حموم بیرون اومد، لویی دوباره به خواب رفته بود و باعث شد هری لبخند مرموزی بزنه.
حوله دور کمرشو درست کرد و بعد از اینکه آب موهاشو گرفت، روی به روی چمدونشون روی زمین نشست.
رژ قرمزشو از جیب چمدون برداشت و پاورچین سمت اینه رفت.
به مقادیر فروانی رژ رو به لبای خوش فرمش زد و از آینه نگاهی به لویی که هنوزم غرق خواب بود، انداخت.
آروم سمت تخت قدم برداشت و روی لویی خیمه زد اما اون پسر انگار داشت خواب میدید و اصلا متوجه دنیای اطرافش نبود.
هری ریز خندید و صورتشو نزدیک تر برد. بوسه ای روی بینی لویی گذاشت و باعث شد اون پسر دستشو بالا بیاره تا بینیشو بخارونه اما رد رژ روی دماغش پخش شد.
هری لبخندی زد و گونه ی استخونی لویی رو بوسید و پائین تر که اومد، کنار لبشو بوسید و مطمئن شد رد رژی که زده باقی میمونه.
روی چونه اش که حالا با یکم ته ریش زیباتر شده بود، بوسه ای کاشت و لبخند ریزی که لویی زد از نگاهش دور نموند.
پسر کوچیکتر اروم خندید و سمت مخالف صورت لویی رو همونطور با ارامش بوسید اما نمیخواست لباشو ببوسه..نه هنوز
تمام خط فکشو بوسید و سمت گردنش رفت. سیبک گلوشو بوسید و وقتی دستای لویی رو دور کمرش حس کرد، سرعتشو بیشتر کرد و کل گردنشو بوسه بارون کرد.
لویی: اما لبام چی؟
لویی با صدای گرفتش گفت و با چشمای بسته لبخند زد. پسر کوچکتر سرشو بالا اورد و نگاهی به صورت لویی که حالا با رد بوسه هاش تزئین شده بود، انداخت.
گوشیشو از روی میز کنار تخت برداشت و بدون اینکه چیزی بگه، روی شکم لویی نشست و ازش عکس گرفت.
لویی: هی من بوس میخوام
لویی هنوزم چشماش بسته بود و با لحن اعتراضیش گفت. هری اما خندید و بوسه ی گرم و طولانی روی لبای پسر روبه روش گذاشت.
هری: صبحت بخیر
لویی لبخندی زد و لای پلکاشو باز کرد. حالا کریستال هاش درست جلوی چشمای هری بودن
هری: زیبایی چشمات نفس گیره تاملینسون
لبخند لویی بزرگتر شد و همونطور که روی کمر برهنه ی هری خطای نامفهوم میکشید، ابروهاشو بالا انداخت.
لویی: امروز خودتو تو آینه دیدی؟ با این رژ...صبر کن ببینم
لویی چشماشو ریز کرد و شکاک به هری خیره شد که باعث شد اون پسر بخنده.
YOU ARE READING
H568 [L.S]
Fanfiction[Completed] سرفه های پی در پی امونشو بریده بود و حتی نمیتونست درست نفس بکشه.ربات های خالی از احساسی که توی روپوشای سفید، اسم دکتر رو به یدک میکشیدن دور تا دور اون مکعب فلزی ایستاده بودن و منتظر جواب آزمایشی بودن که درحال انجام بود. قطره های ریزو درش...