13

496 119 66
                                    

فایل های صوتی ای که کل شب رو براشون وقت گذاشته بود رو توی یک پوشه سیو کرد و بعد از اینکه به سیستم اتاق هری منتقلش کرد، نفس عمیقی کشید و به بدنش کش و قوسی داد. از فردا باید هیپنوتیزم رو شروع میکرد.

از اتاقش بیرون رفت تا سری به هری بزنه و اون فایل های صوتی رو براش پخش کنه. درواقع هری اونارو نمیشنید، فقط یه سری فرکانس با طول موج متفاوت بود که قابل شنیدن برای گوش انسان نبودن اما روی ناخود اگاه تاثیر میذاشتن.

اروم وارد اتاق شد و پخش کننده های مخصوصو روشن کرد. هری خواب بود و چیزی متوجه نمیشد. یه در میون فرکانسا یکی بود. همه چیز رو تنظیم کرد و رسید به چند تا جزئیات کوچولو که باید زیاد جلوی چشم هری باشن تا ملکه ذهنش بشه

"تو خانواده نداری"

" تو اسمی برای خودت نداری"

"تو تنهایی"

تا دیگه هیچ وابستگی به بیرون نداشته باشه و راحت تر با همه چیز اینجا موافقت کنه و تابع بشه. اروین ناراحت بود برای اون پسری که نمیدونست سرنوشت چه چیزی رو براش رقم زده. پسری که امیدوار بود یه روزی از اینجا بره بیرون

فقط کاش امید هاش فقط امید نمونن

اون جمله های کوچیک رو روی تیکه های کوچیک کاغذ نوشته بود و توی فضای نیمه تاریک، اونارو به دیوار میچسبوند. نامحسوس ولی قابل توجه..

همینقدر پارادوکس و تاثیر گذار . وقتی کارش تموم شد ، بی سرو وصدا از اتاق بیرون زد. بعدم دستور داد توی یه چیزایی چند تا جزئیات کوچیک دیگه اضافه کنن.

اینکه به جای هری ..اچ صداش بزنن و کلا از اسم و فامیلش برای خطاب کردنش استفاده نکنن. فردا که هری بیدار شد باید هیپنوتیزمشو انجام بده اونم به طور فشرده چون رئیسش داشت صبرشو از دست میداد.

به اتاق خودش برگشت و خیلی سریع خوابش برد.

____

تنه های بلند درخت ها و همینطور در هم پیچیده بودنشون باعث شده بود جنگل تاریک تر و ترسناک تر به نظر برسه.

صدای پرنده شوم شب و قار قار کلاغ ها سمفونی مرگو میساختن و استرس بهش تزریق میکرد.

نمیدونست داره از چی فرار میکنه ولی فقط داشت با تمام سرعتش میدوئید. صدای تپش قلبش کر کننده بود و نفساش مقطع شده بودن اما به دوییدن ادامه میداد. میدید که سایه ها دارن دنبالش میکنن اما کم نمیورد. میدونست اگه اونا بهش برسن کارش تمومه درحالی که نمیدونست حتی" اونا " کین

قدم های بلند برمیداشت تا اینکه پاش به شاخه ای که شکسته بود گیر کرد و روی زمین افتاد. میدید که هر لحظه اون سایه ها بهش نزدیک تر میشدن و همینکه اون سایه روی بدنش افتاد چشم هاش با بیشترین سرعت باز شدن و بلاخره نفس کشیدن یادش اومد.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now