29

550 105 220
                                    

چند روز پیش، با انتخاب خودش، براش از یه از فروشگاه لباس خرید و بعد از ظهرش دونفر با یه عالمه بسته ی خرید اومدن تو خونه. دیگه نمیتونست از لباسای خودش بهش بده تا بپوشه. هرچند اعتراضیم نداشت. هودیاش بهش میومدن!

خودش تا امروز، همرو مرتب توی کمد اتاقش گذاشت و پیشنهاد هری برای کمک کردن بهش رو رد کرد و بعد از اینکه کارش تموم شد، هری رو روی ویلچر نشوند و به حیاط برد تا یکم هوای خنک سپتامبر به سرش بخوره. دو هفته توی خونه موندن واقعا حوصله سر بر به نظر میرسید.

اره دو هفته اس که هری پیش لوییه و تقریبا مجبورش کرده کارای شرکتو از خونه پیش ببره و خب میشه گفت لویی تو کارش داشت خوب عمل میکرد که شرکت هنوزم سرپا بود.

بعدازظهر خنک و طبق معمول ابری ای بود. نسیم ملایمی جریان داشت و حال هوای دونفرشون رو خوب میکرد و نشونه هایی از پاییز، روی درختا دیده میشد.

هری رو ویلچر و لویی کنارش روی زمین نشسته بود و به باغ کوچیک روبه‌روشون زل زده و هرکدوم توی افکار مثبت یا منفی خودشون غرق بودن.

سکوت بینشون حس خوبی رو بهشون میداد، اونقدر که  هیچکدومشون نمیخواست اون رو بشکنه اما بلبلی که روی شاخه های درخت نشسته بود، پیش دستی کرده بود و به زیبایی میخوند.

هری به آتل دستش خیره شد و برای ثانیه هایی اون سکوت دلنشین رو ادامه داد اما بعدش لب هاش از هم فاصله گرفتن

هری: ممنون

لویی که به درختای بلند باغش خیره شده بود، نگاهشو از اونا گرفت و به هری که سرش پائین بود دوخت. اخم ریزی روی پیشونیش نشست.

لویی: چی؟

هری دوباره حرفشو تکرار کرد، اینبار بلند تر : مرسی لویی!

ابروهای لویی از تعجب بالا رفتن و تنها کلمه ای که از بین لباش خارج شد یه " اوه" اروم بود اما هری ادامه داد

هری: مرسی که تو اون جاده ولم نکردی تا بمیرم

لویی اما تازه یادش افتاده بود. اون جاده لعنتی و این که هری از کجا پیداش شده بود، هنوز هم براش یه معمای پیچیده بود اما ترجیح میداد خود هری چیزی راجع بهش بگه. میدونست روش ازمایش انجام دادن اما میخواست هری اونقدری باهاش راحت باشه که قضیه رو خودش براش تعریف کنه.

لویی: اوه ..اممم.. منم یه معذرت خواهی بزرگ بهت بدهکارم بابت رفتارم تو روزای اول! میدونم خیلی اذیت شدی‌.

لویی تک خنده مضطربی کرد و دستشو به پشت گردنش کشید وقتی که لبخند بزرگ هری رو روی صورتش دید و چال لپایی که زیباترین قسمت صورتش بودن. اوه لویی قبلا گفته بود چشم هاش زیباترینن؟ خب باشه! هری همه چیزش خوشگله!

لویی از اعتراف توی ذهنش جا خورد. هرچند نمیتونست منکر زیبایی هری بشه اما این یکی زیادی بود اما خب بیخیالش شد. دوباره توی سکوتشون غرق بودن تا وقتی که نزدیکای غروب بود و هری ازش خواست تا برن خونه.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now