6

631 143 103
                                    

هری تصمیمشو گرفته بود. دقیقا از همون شبی که دوباره با رابین دعواش شده بود میخواست که ردیچ رو برای همیشه ترک کنه تا دیگه حتی هوا رو هم با اون حروم زاده ی عوضی شریک نباشه.

این شهر بچگیش بود، اره! جایی بود که توش بزرگ شده بود اما دیگه حتی یه لحظه هم نمیخواست اینجا بمونه.

اونشب بعد یه دعوا حسابی با رابین و کلی کتک کاری که دوتاشون هم زدن و هم خوردن هری از خونه بیرون زد یعنی درواقع رابین بیرونش کرده بود و نمیخواست اون رو توی خونه تحملش کنه.

هری هم که درواقع بیشتر مشت و لگد خورده بود تا اینکه بزنه، قدم های دردناکشو اروم برمیداشت و از خونه بیرون زد.

گوشه لبش پاره شده بود و خون کمی ازش میومد. پهلوهاش از شدت درد بی حس شده بودن و نفس کشیدن با اون بغضی که توی گلوش بود ، براش سخت شده بود.

کلاه هودیشو پائین تر کشید تا کبودی روی گونش که حتی از همین الانم مشخص بود دیده نشه. دستشو روی پهلوی راستش گذاشته بود و اروم قدم برمیداشت تا برسه به پارک نزدیک خونشون.

سرش پائین بود و اروم به حال زار خودش اشک میریخت. بدبخت تر از هری هم تو این دنیا وجود داشت؟ فکر نمیکنم.

سردی هواهم به بیشتر شدن درداش کمک میکرد و سوز سرما تا پوست و استخونش میرفت و همه ی وجودشو پر درد میکرد.

توی اون لحظه بیشتر از هر موقعیت دیگه ای به یه نفر نیاز داشت که پشتش بهش گرم باشه اما کسی نبود حتی مامانشم اونو ترک کرده بود.

وقتی به اون پسر برخورد کرد، ترسید که اون بفهمه کتک خورده برای همین حتی سرشو بالا نیورد و بعد از اینکه بهش گفت خوبه از کنارش گذشت ولی چقدر ادم خوب و مهربونی به نظر میرسید.

هری با یاداوری سه شب پیش تلخندی روی لباش نشست و ساکی که از همون شب اماده کرده بود و زیر تخت گذاشته بود رو بیرون اورد؛ یکم خرت و پرت دیگه که یادش اومده بود رو توش جا داد و دوباره سرجای اولش برگردوند.

دیروز بعد از اینکه شیفتش توی کافه تموم شده بود، یه سر رفته بود بنگاهی که لوک بهش معرفی کرده بود تا خونه رو بفروشه و چون خونه به اسمش بود حق این رو داشت. بعد دوسال سختی کشیدن واقعا کاسه صبرش به سر رسیده بود.

خونه رو به صاحب بنگاه فروخته بود، چون وقت اینو نداشت که صبر کنه تا یه خریدار برای خونه پیدا بشه.

درواقع نمیخواست که صبر کنه، صاحب بنگاهم همونروز به هری نصف پول رو چک داده بود و بهش گفته بود که امروز بره و بقیه پول خونه رو نقد بگیره.

هنوز به لوک نگفته بود که میخواد بره و دیگه قرار نیست برگرده، هنوز با دلش کنار نیومده بود که اون کافه دنج کوچولو رو ترک کنه و به لوک که تقریبا پنج ساله میشناختش بگه که داره میره؛ نمیدونست چجوری اصلا بحثشو پیش بکشه که لوک ناراحت نشه.

H568 [L.S]Where stories live. Discover now