27

490 105 332
                                    

سینی صبحانه ای که درست کرده بود رو اروم روی میز کنار تختش گذاشت. نوتی که قبل از درست کردن صبحونه توی جیبش گذاشته بود رو دراورد و خودکاری که به یقه پیرهنش، اویزون کرده بود رو برداشت تا براش یادداشت بذاره.

"هی فرفر! احتمالا وقتی بیدار شی من نباشم که سرکارم پس هول نشو و نترس! تا ظهر برمیگردم. خودتو توی دردسر ننداز هری!"
پائین برگه هم شمارشو نوشت تا اگه هری چیزی نیاز داشت، بهش زنگ بزنه.

نوت رو کند و به در شیشه ای لیوانی که توش دمنوش داشت، چسبوند. هری اما هنوزم منظم نفس میکشید و انگار که بلاخره تونسته بود دیشب رو پشت سر بذاره.

دیشب یک بار دیگم بخاطر یه کابوس مزخرف دیگه از خواب پریده بود و لویی خوشحال بود که برای بار دوم حداقل پیشش بود تا ارومش کنه.

از اتاق بیرون رفت و کتشو از روی نرده های کنار پله ها برداشت و خیلی زود به ماشینش رسید تا مسیرش به سمت شرکتو، پیش بگیره.

وقتی رسید، مثل همیشه سوار اسانسور شد و طبقه مورد نظرشو زد.

چند لحظه بعد، اسانسور با صدای دینگی باز شد و لویی ازش بیرون اومد. اولین نفری که دیدش، زین بود که مثل همیشه داشت با منشیش جرو بحث میکرد.

وقتی لویی رو دید، تای ابروشو بالا انداخت و با یه نگاه پرسشی بهش خیره شد و تا اونموقع منشی لویی هم متوجه حضورش شد.

نمیدونست بعد شش روز اومدن به شرکت، اینقدر کارمنداشو سورپرایز میکنه. لبخندی به زین زد و برای منشیش سرشو تکون داد.

لویی: فکر نمیکردم اینقدر از دیدنم سورپرایز شین

زین: احمق

زیر لب زمزمه کرد و با علامت سر لویی، فهمید که بره تو اتاقش تا خود لویی هم بیاد . کمی با منشیش حرف زد تا ببینه چقدر از کاراش عقب افتاده که خب میشه گفت خیلی بود.

منشیش از قبل چند تا پرونده رو روی میزش گذاشته بود تا لویی بهشون رسیدگی کنه. چند لحظه بعد لویی با یه تشکر وارد اتاق خودش شد و زین رو دید که دست به سینه بهش خیره شده.

زین: احمق! تقریبا یه هفته اس ندیدمت! عوضی! اصلا خوبی؟ چرا یه بارم با من تماس نگرفتی؟ حالا به لیام زنگ میزنی اما با من حرف نمیزنی دیگه؟ بی لیاقت خر؟

لویی تک خنده ای کرد و رفت جلو تا زینو بغل کنه اما اون زد روی دستش و خودشو کنار کشید.

زین: به من دست بزنی مردی تاملینسون. جواب منو بده

لویی سعی کرد خندشو کنترل کنه. سری تکون داد و کیفشو روی میزش گذاشت و سمت زین برگشت.

لویی: احتمالا لیام بهت گفته قضیه چیه دیگه من جواب چیو بدم؟

اخمای زین بیشتر توهم رفت: من باید از لیام بشنوم مردک؟

لویی دید حرفش قانع کننده اس. شونه های بالا انداخت و جلوتر رفت: راست میگی زین من متاسفم! چیزیم نمیگم چون همش بهونه به حساب میاد. حالام بیا بغلم حرف نزن

H568 [L.S]Where stories live. Discover now