+اتاق رو که بلدی؟ جین با بی حوصلگی پرسید .نگاهم رو از نامجون که اون هم به طرز فجیعی خسته و داغون به نظر می رسید گرفتم .مگه وضعیت یونگی چطور بود که دوتا از سرسخت ترین آدم های زندگیم رو از پا درآورده!
با نگرانی که لحظه به لحظه بیشتر می شد بدون توجه به جین که کنار نامجون نشست و تقریبا تو بغلش از حال رفت به سمت طبقه بالا رفتم .
وقتی وارد اتاق شدم با یونگی ای مواجه شدم که با چهره ای دردمند روی تخت توی خودش مچاله شده بود .
رنگ پوستش از همیشه سفید تر و سرخی کمی روی گونه هاش دیده می شد .
با احساس سوزشی داخل سینه ام تازه متوجه شدم وقتی نگاهش می کردم نفس کشیدن رو از یاد برده بودم .
به آرومی سمت تخت قدم برداشتم و روی ملافه های نرمی که بوی نرم کننده می داد نشستم.
دستم رو به آرومی جلو بردم و تارهای نرم ابریشمی موهاش رو لمس کردم .
اونقدر نرم و لطیف بود که از بین انگشتام لیز می خورد. وسوسه این که خم شم و بینی ام رو داخل موهاش فرو کنم و عطری که از چند شب گذشته به یادم مونده بود رو دوباره و دوباره نفس بکشم ،داشت دیوونه ام می کرد .
پلک هاش لرزید و بعد از مکثی کوتاه چشم های قرمز و تب دارش رو باز کرد . دستم رو عقب کشیدم و کمی فاصله گرفتم : حالت خوبه ؟ با نگرانی ای مخلوط با کنجکاوی پرسیدم .
+تهیونگ . صداش ضعیف و گرفته بود .
_بله ؟ چیزی نیاز داری ؟
+تهیونگ تو سردی . به ارومی به سمتم خزید و دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد . ضربان قلبم شدید شد .
+آه تو چقدر سردی ، دارم می سوزم . دست هاش از زیر پیراهنم به داخل نفوذ کرد و شروع به لمس کردن پوستم کرد : داری چکار می کنی یونگی ؟
با تعجب و وحشت از به هیجان اومدنم با این لمس کوچیک پرسیدم و سعی کردم تا از خودم دورش کنم .
+تهیونگ.... دارم می سوزم یه کاری کن . با نفس نفس و ناله وار گفت .
ترسیده کمرش رو گرفتم و به خودم چسبوندم ، واقعا در حال سوختن بود گرمای بدنش رو حتی از روی لباس هم می شد حس کرد .
_یونگی ... یونگی صدامو می شنوی ؟
وقتی هیچ جوابی نداد ترسیده دستمو جلو بردم و دونه به دونه دکمه های لباسش رو باز کردم و به سرعت از تنش بیرون کشیدم . تنها کاری که به ذهنم در اون لحظه می رسید چسبوندش به بدن سرد خودم بود پس لباس خودمم به سرعت در اوردم و بدن داغش رو به خودم چسبوندم .
_یونگی الان بهتر شد ؟
هوم ارومی از بین لب هاش خارج شد و بیش تر بهم چسبید .
چه بلایی سر یونگی دوست داشتنیمون اومده بود ؟
***
چند ساعت بعد با تکون های بی قرار یونگی توی بغلم از خواب پریدم ، اصلا متوجه نشده بودم که کی به خواب رفته بودم .
نگاهم رو به یونگی که بی قرار غلت می زد دادم ، مثل این که داشت کابوس می دید. دستم رو روی بازوهاش گذاشتم و تکون ارومی بهش دادم تا از خواب بیدار بشه .
_یونگی ، مین یونگی .....هیونگ ....یونگی هیونگ بیدار شو .چشم هاش با لرزشی باز شد و ترسیده به سرعت روی تخت نشست : چی ...چی شده !
_چیزی نیست داشتی کابوس می دیدی حالت بهتره؟
به سمتم برگشت و کمی نگاهم کرد ، انگار تازه متوجه وجود من گنارش شده بود .
چشم های متعجبش به سرعت سرد و خشمگین شد : اینجا چکار می کنی ؟
با تعجب به این تغییر حالت نگاه کردم : چی !
+گفتم اینجا چکار می کنی ؟ با صدایی که از خشم می لرزید گفت .
خنده ی تمسخر آمیزی کردم : فکرکردی به میل خودم اینجا ، جین هیونگ مجبورم کرد تا بیام و مراقبت باشم ، در غیر این صورت من هر چیزی رو به بودن کنار تو ترجیح میدم ....
+برو بیرون . بین حرفهام پرید و داد زد .
_ چی ؟!
+ مگه کری گفتم گمشو بیرون .
_ مواظب حرف زدنت باش مین یونگی ...
+ اینجا چه خبره . صدای سوکجین باعث شد نگاهم رو از چشم های خشمگین یونگی بگیرم و به سوکجین بدم : هیونگ
+ سوکجین برادرتو از اتاقم ببر بیرون نمیخوام ببینمش . همزمان با من گفت .
_منم دلم نمی خواد ببینمت ، فکر کردی خودم می خو...
+تهیونگ . سوکجین بین حرفم پرید .
خشمگین به یونگی که حالا صورتش رو به سمت دیگه چرخونده بود نگاه کردم: کار ما اینجا تموم نمی شه مین یونگی .
از روی تخت بلند شدم و به سرعت از اتاق خارج شدم و در رو به هم کوبیدم . می دونستم که لایق رفتار خوبی از سمت یونگی نیستم ، ولی اون حق نداشت سرم داد بزنه و بخواد که جلوی چشمش نباشم .
اونی که زندگیش نابود شده بود و باید با همه چیز کنار میومد من بودم ، من هم بی گناه بودم .
پس چرا تمام دیوار روی سر من خراب شده بود !
_____________________________________________________
سلام کلوچه ها
بالاخره برگشتم و پارت براتون نوشتم 😉خدایی امتحانات سال آخر خیلی سخته پس بهم حق بدید که یه مدت اصلا وقت نداشته باشم 😞
سعی کردم پارت طولانی براتون بنویسم تا جبران بشه ، پس شما هم از من قبول کنید 😊
منتظر ووت ها و نظراتتون هستم 😻⬛ راستی اگه تعداد کامنتا و ووت و انرژی ها زیاد باشه و به اندازه مناسبی برسه از هر کاپلی از یونگی که دوست داشته باشین براتون وانشات به عنوان جایزه برای ریدر خوب بودن می نویسم . این روند ادامه دار خواهد بود و فقط برای یک بار نیست 💗 پس ببینم چکار می کنید شیرین عسلا ❤
دوستون دارم💕
[تعداد مناسب از 55 تا 65 ووت و 45 تا 50 کامنت ]
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...