با نفس عمیقو دردناکی چشم هامو باز کردم و با گیجی به اطرافم نگاه کردم .
خبری از وسایل زیبا و قدیمی نبود . همه چیز سر جای خودش برگشته بود .
تاریکی اتاق نشون دهنده این بود که چند ساعتی از این جهان فاصله گرفته بودم و هذیون می دیدم .
اره تمام اون اتفاقات ساخته ذهن خسته خودم بود هیچ الهه ای هیچ جادویی و هیچ نفرینی وجود نداره .
باید کمی به خودم استراحت می دادم .
چشم هام رو ماساژ دادم ، چراغ خواب کنار تخت رو روشن کردم و از روی تخت بلند شدم . عجیب بود که هیچ صدایی از طبقه پایین شنیده نمیشد . به این زودی خوابیده بودند؟!!!
از داخل آینه به پیشونی ورم کرده ام نگاه کردم . حتما باید با ملاقه بیاد جلوی در وحشی!
خواستم برگردم که نکاهم به گوش سمت راستم افتاد !
باتعجب به جلو خم شدم و با دقت به گوشم نگاه کردم انگار چیزی روش تتو شده بود !
بیشتر خم شدم و سعی کردم حروف ریزی که روی گوشم نوشته شده بود رو بخونم .s i l e n u s
تمام اتفاقاتی که افتاد واقعیت داشته .
حالا چکار باید کنم ، آدم خاص زندگیم رو از کجا باید پیدا کنم ؟اوه خدای من حتی نتونستم بپرسم چقدر زمان دارم . یا حتی نتونستم بپرسم که چطور میتونم دوباره ایریس رو ببینم .
نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و از اتاق خارج شدم . همونطور که انتظار داشتم راهرو هم مثل اتاق تاریک بود و هیچ صدایی هم شنیده نمیشد.
به سمت اتاق جین رفتم و آروم در رو باز کردم . با دیدن طرز خوابیدنشون دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای خنده ام بیدارشون نکنه . جین تمام پتو رو دور خودش پیچیده بود و پشت به نامجون در حال لرز خواب بود .
بیچاره نامجون با این وضعیت فکر کنم ماهی یک بار سرما بخوره . در رو بستم و به سمت اتاق مهمون رفتم تا از خواب بودن اون دوتا موجود هم مطمئن بشم و بعد سراغ یخچال بزرگ و پر از خوراکی جینِ عزیزم برم و شکم بیچاره ام رو سیر کنم .
وقتی در اتاق مهمون رو باز کردم با جیمین پوشیده شده با پتو و پف کرده در حالی که آب دهنش روی بالش سرازیر شده بود روبه رو شدم ، واقعا باید با هوسوک آشنا بشه خیلی بهم میان .!
جیمین خواب بود ولی هیچ اثری از تهیونگ داخل اتاق دیده نمیشد .
آه خوراکی های عزیزم ، خدایا خواهش میکنم این یک بار رو به من رحم کن و بزار که تهیونگ هر جایی بجز آشپزخونه باش🔴^🔵با سرک کشیدن به سالن و آشپزخونه با دیدن این که باز هم تهیونگی وجود نداره با خوشحالی به سمت آشپزخونه و عشق دیرینه ام (یخچال) پرواز کردم .
مثل همیشه یخچال جین پر از انواع شیرینی و غذاهای خوش آب و رنگ بود . پاکت شیر موز و کیک شکلاتی رنگی رو برداشتم و خواستم که در یخچال رو ببندم که نگاهم به اون چیز های خوشمزه افتاد . میدونم که جین بعدا بخاطر این که ماکارون های مورد علاقه اش رو کش رفتم معدم رو از دهنم بیرون میکشه و داخل یک سطل پر از اسید میریزه ولی خب کی میتونه در برابر اون کوچولو های رنگی رنگی و بامزه مقاومت کنه🔘◽🔘
پاکت شیر موز رو بین کش شلوار و شکمم گذاشتم و با دست دیگه ام چند تا از اون ماکارون های خوشمزه رو کش رفتم و یکی هم داخل دهنم گذاشتم تا دستم جای بیش تری برای برداشتن خوراکی ها داشته باشه .
به سختی با پاهام در یخچال رو بستم و برگشتم که از آشپزخونه بیرون برم که با تهیونگی که دستاشو روی سینه اش جمع کرده و به میز تکیه داده و با سرگرمی به من نگاه میکنه رو به رو شدم .
آب دهنم داخل گلوم شکست و به سرفه افتادن و اون کوچولوی خوشگل هم از دهنم به بیرون پرت شد .
تهیونگ با دیدن این که در حد مرگ در حال سرفه کردنم نگران شد و به سمتم اومد و با نگرانی با دستش کمرم رو ماساژ داد و تند تند با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد: هیونگ ، هیونگ حالت خوبه ببخشید نمیخواستم بترسونمت ولی خب واقعا بامزه بودی وقتی داشتی با نگاه شیطانی به ماکارون های جین هیونگ نگاه میکردی و بعد یا بیخیالی اونارو داخل دهن..._ته...یونگ ... آب ... یه لیوان آب بده... بهم . در حالی که به سختی با گلوی دردناکم حرف میزدم بین حرف های بی پایان تهیونگ پریدم .
بعد از خوردن یک لیوان آب روی صندلی نشستم و پشت سر هم نفس عمیق کشیدم .
_نزدیک بود سکته کنم چرا انقدر بدون صدا میای پوففف.
+هیونگ! من کلی پر سرو صدا بودم ولی تو اونقدر سرگرم دزدکی برداشتن ماکارون های جین هیونگ بودی که متوجه نشدی تازه انقد بامزه بودی که من نتونستم مقاومت کنم و این لحظه رو ثبت نکنم .
موبایلش رو به سمتم گرفت و عکسم رو در حال دزدی از یخچال جین نشون داد.
_خداای من تهیون... تو.... واقعا که . همین حالا پاکش کن .+متاسفم اما نمیشه.🌕‿🌕
_تهیونگگگگ....
* اینجا چخبره ؟
با صدای جین دستهام رو سریع پشتم قایم کردم . تهیونگ هم با دیدن این کارم سریع جلوم قرار گرفت و با دست هاش پوششم داد و با لبخند بزرگی رو به جین که خوابالود و گیج به ما نگاه میکرد گفت : هیچی ، ام هیچی ما فقط داشتیم سنگ کاغذ قیچی بازی میکردیم تا ببینیم که فردا صبحانه رو حاضر کنه .* واقعا ! (لبخند گنده ای زد ) خوبه پس ادامه بدید من میرم بخوابم فقط فردا شیر کاکائوم کم شکر باشه .
و بعد در حالی زیر لب در مورد این که اخیرا احساس میکنه صورت خوشکلش کم تپل شده غر میزد از آشزخونه خارج شد و احتمالا رفت که بخوابه .
با پام به ساق پای تهیونگ کوبیدم : همش تقصیر توعه اگه دزدکی نیومده بودی و ازم عکس نمینداختی من الان سیر شده بودم و احتمالا خواب بودم.
_هیونگ ! من نجاتت دادم اگه جین هیونگ میفهمید داری به ماکارون هاش دستبرد میزنی کله های جفتمون رو میکند . تو بهم بدهکاری و برای جبرانش باید تمام این خوراکی هارو با من تقسیم کنی چون منم گشنه ام شده._حتی فکرشم نکن کیم تهیونگ تو نمیتونی منو مجبور به کاری کنی .
تنها ده دقیقه بعد از زدن این حرف در حالی که شیر موز و کیک میخوردیم به صفحه لب تاپ تهیونگ که در حال نشون دادن انیمه ی جدیدی بود که دانلود کرده بود نگاه میکردیم .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سلام لاولی ها
ام در واقع حرفی ندارم پس، بخونید و لذت ببرید البته اگه دوست دارید . ⊙﹏⊙
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...