با نفس عمیقی از خواب پریدم ، عرق سردی روی کمرم نشسته بود . سنگینی روی شکمم آزار دهنده بود با خستگی بیش از حدی به سمت راست چرخیدم و با تهیونگی که با نگرانی نگاهم می کرد رو به رو شدم.+ حالت خوبه ؟ به ارومی شکمم رو ماساژ داد و پرسید .
مگه نرفته بود ؟ چرا دوباره برگشت ؟
هوم ارومی گفتم .
+ ببخشید ، همه چیز تقصیر من بود ، نمی خواستم ناراحتت کنم همش از سر لجبازی بود . ولی قبول کن تو هم باهام بد رفتار کردی من با کلی نگرانی و دلشوره ازت مراقبت کردم و تو از اتاق پرتم کردی بیرون ! سنگدل.
نگاهش رو به یقه ام داد و با خجالت شروع به جویدن لب هاش کرد .
+منو می بخشی ؟ با مظلومیت پرسید و سرش رو پایین انداخت .
بدون هیچ حرفی خودم رو به گرمای تنش نزدیک کردم و صورت سردم رو بین گردنش فرو بردم . کسی می تونست به همچین آدم بامزه و مظلومی نه بگه؟
+این یعنی می بخشی ؟ با صدایی که رگه هایی از خنده داخلش پیدا بود پرسید .
هومی آرومی گفتم و سعی کردم از گرمایی که تمام وجودم رو گرفته بود لذت ببرم .
نمی دونم چرا توی هفته ای که گذشته بود بیشتر از همیشه جذب تهیونگ شده بودم ، شبی که با هم گذرونده بودیم باعث شده چیزی بینمون تغییر کنه ؟
متوجه این تغییر شده بودم ، مطمئنم تهیونگ هم متوجه شده بود .
ولی چه چیزی تغییر کرده بود ؟
_تو ... بخاطر اون شب از من بدت میاد سوالی که توی ذهنم چرخ می خورد رو ناخودآگاه به زبون آوردم.
تهیونگ شوکه عقب رفت و نگاهشو به صورتم داد : فکر می کنی ازت بدم میاد .
چی می گفتم وقتی چیزی جز این فکر نمی کردم : آره .
در حالی نگاهمو ازش گرفته بودم زمزمه کردم .+چرا یه همچین فکری می کنی ؟ متعجب پرسید.
_تو جوری رفتار می کنی که انگار من مقصر تمام اتفاق های افتاده ام ، نگاهت پر از تنفر و انزجاره . برای همین به چیزی جز این نمی تونم فکر کنم .
به زبون آوردن تمام این حرف ها برام دردناک بود ، دلم می خواست تهیونگ دوستم داشته باشه ، بهم لبخند بزنه ، دست هامو بگیره نه این که با تنفر نگاهم کنه و از لمس کردنم ناراحت باشه .
+به من نگاه کن یونگی . صدای جدی تهیونگ توی گوشم پیچید ، جدیت صداش مجبورم کرد که سرم رو بالا بیارم و به چشم هاش خیره بشم ، چشم های درشت و قشنگش.
+ فکر می کنی اگه ازت بدم می اومد الان اینجا بودم . من هیچ وقت ازت بدم نیومد ، فقط....فقط از خودم نا امید شدم ..... این یه اشتباه بود که از سمت من شروع شده بود و من مقصرش بودم ، اینو قبول دارم ...فقط از خودم نا امید شدم که ...
صورتشو با ناراحتی پایین انداخت و ادامه حرفش رو قورت داد . با کنجکاوی به چشم هاش که سعی می کرد به هر جایی جز من نگاه کنه خیره شدم: که؟!!!
+من دوست دختر دارم یونگی ، حدود یک سال و خورده ایه که با همیم ... اون وقتی من تو تنهایی خودم پرسه می زدم پیدام کرد و کمکم کرد . نمی تونم انقدر نامرد باشم .
کسی که نامردی می کرد من بودم نه تو تهیونگ ، این منم که دارم زندگیتو بهم می ریزم .
+ اما....اما نمی تونم که بهت فکر نکنم .
اگه کلمات قدرت کشندگی داشتن ، صد در صد من الان مرده بودم . حتی شاید الان هم مردم و خبر ندارم !
صدای گروپ گروپ ضربان قلبم رو از توی حلقم می شندیم انگار قلبم تصمیم گرفته بود تغییر مکان بده و حلقم رو جای بهتری از سینم دیده بود . به سختی نفسم رو بیرون دادم: چ..ی؟+ آره درست شنیدی ، من نمی تونم که بهت فکر نکنم ، درست از روز اولی که دیدمت دائما توی ذهنمی ، فکر می کنم الان داری چکار می کنی به کی می خندی ، ناراحتی ، خوشحالی . از این که برای کس دیگه ای لبخند قشنگت رو به نمایش بذاری حسودیم میشه میدونم خیلی بی منطقم ولی دست خودم نیست.
_اما...اما تو دوست دخترتو دوست داری !. با لرزشی آشکار توی صدام گفتم .
_پس ... پس چطور....
+من عاشقت نیستم یونگی ، حتی ...حتی مطمئن نیستم که دوست دارم یا نه تنها چیزی که می دونم اینه که
نمی تونم بهت فک نکنم .حسم نسبت به یونا تغییر کرده .
من هیچ وقت به هیچ پسری فکر نکرده بودم ، همیشه فکر می کردم قراره زندگی خیلی ساده و پر از آرامشی داشته باشم . به بچه هام فکر می کردم به این چجور پدری خواهم شد من به همه این ها فکر کردم ، سال ها طول کشید تا راهی رو پیدا کنم که مناسبم باشه.... و حالامکث کرد و نگاه خیره اش رو به سمت صورتم برگردوند : دست کشیدن از تمام این چیزا خیلی سخت تر از اونیه که من بتونم ، من .... من نمی تونم ...
گفته بودم کلمات قدرت کشندگی دارن نه ؟ ولی نگفتم نا امیدی از یک احساس حکم تیر خلاص رو داره و من درست توی همین لحظه از تلاش کردن برای این زندگی ، برای موندن کنار خانواده و دوست هام ، برای مقاومت در برابر انتقامی که نمیدونم چرا از من گرفته می شد نا امید شدم .
کیم تهیونگ هیچ وقت منو نمی پذیره .
______________________________________________________
می دونم خیلی بد قول شدم و هیچ بهونه ای هم براش ندارم . چند وقتی بود که خیلی بی حوصله شده بودم .
در واقع نصف این پارت رو دو سه هفته ای می شد که نوشته بودم ولی خیلی ناگهانی دیگه هیچ چیز به ذهنم نرسید .
خلاصه که بالاخره بعد از چند وقت یه تکونی خوردم و دوباره برگشتم 😅😅😅
امیدوارم پارت جدید رو دوست داشته باشید
چیز زیادی تا پایان نمونده پس همین طور کنار من و فیکم بمونید (✿ ♥‿♥)
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...