«تهیونگ»یونگی متفاوت بود ، این چیزی بود که منو می ترسوند .
از همون لحظه ای که برای اولین بار دیدمش می دونستم که تفاوتی با آدمای دیگه داره . اون منو گیج می کرد .
درست از لحظه ای که دیدمش دلم می خواست نزدیکش باشم حتی نزدیک تر از جین هیونگ و وقتی که نزدیکش می شدم از این که انقدر برام تحسین برانگیز و شگفت انگیز بود می ترسیدم .
یجورایی رفتارم شبیه کسایی شده بود که با دست پس می زدن و با پیش می کشیدن .رفتارهام وقتی نزدیکش بودم منو می ترسوند ، این که دلم می خواست تحسینم کنه و فقط به من نگاه کنه این که دوست داشتم تمام وقتش برای من باشه ، این که دوست داشتم کسی که باهاش صمیمی ترینه من باشم نه جیمین یا جین و یا هرکس دیگه ای .
همیشه خودم رو گول می زدم که این احساسات برای اینه که می خوام دوستم داشته باشه و مثل جیمین یا جین باهام رفتار کنه ولی تمام این تصورات با گذروندن یک شب در حالی که هیچ فاصله بینمون وجود نداشت بهم ریخت و نابود شد .
دیگه نمی تونستم خودم رو گول بزنم که این احساسات فقط برای یک دوستیه سادس .
من باهاش عشق بازی کرده بودم ، خیلی طولانی و داغ ، لحظه به لحظه اش مثل فیلم ظبط شده ای داخل ذهنم پخش می شد .
در حالی که من نمی تونستم حتی یک لحظه از بوسیدن یونا رو به یاد بیارم .
با کوبیده شدن در اتاق چشم هامو بهم فشردم و شقیقه هام رو ماساژ دادم .
+کارت اصلا منطقی نبود . نامجون در حالی که اخم کرده بود زمزمه کرد .
چرا تمام تقصیر ها گردن من بود ، درسته که دیشب این من بودم که کشون کشون به اتاق برده بودمش و مدت طولانی ای باهاش بازی کرده بودم ولی تقصیر اون هم بود ، اگه اونقدر لطیف و دوست داشتنی نبود اگه وقتی هوسوک بهش گفته بود منو می بوسید اون قدر لجباز نمی شدم که بخوام اونکارو انجام بدم .
_بس کن ، چرا تمام تقصیرا گردن منه . درک نمی کنی که وضعیتم الان چقدر داغونه درست چند ساعت پیش به دوست دختر یک ساله ام خیانت کردم اونم نه با یک دختر با یک پسر اصلا می دونی شما هم تو این فاجعه مقصرید حالا بهم می گی کارم منطقی نبود ازم انتظار داری الان منطقی رفتار کنم .
به سرعت از روی مبل پریدم و بعد از چنگ زدن سوییشرتم که روی دسته صندلی رها شده بود از خونه جین خارج شدم .
بجز خونه ای که یونا کلیدش رو بهم داده بود و گفته بود که می تونم هر وقت دلم خواست به اونجا برم جای
دیگه ای برای رفتن نداشتم ، پس بعد از گرفتن تاکس و دادن آدرس سرم رو به شیشه تکیه دادم و گذاشتم سرمای شیشه کمی از داغی صورتم کم کنه .وضعیت جالبی بود! بعد از سکس با بهترین دوست برادرم داشتم می رفتم خونه ی دوست دخترم .
حتی نمی تونستم به خودم دروغ بگم که از رابطه ای که شب گذشته داشتم لذت نبردم ، لعنت بهش لذت برده بودم ، خیلی هم لذت برده بودم که تمام اولین های یونگی رو توی یک شب ازش گرفته بودم .
اولین بوسش ، اولین لمس تنش ، اولین رابطش با یک پسر.
حتی فکر کردن به این که کسی قبل از من اون بدن رو ندیده اون صدا رو نشنیده واون لمس های اروم و پر از تردید رو نداشته صورتم رو داغ می کرد .
اشتباه پشت اشتباه ، از اولش هم می دونستم نباید اونقدر بهش نزیک بشم .
با ایستادن تاکسی رو به روی آپارتمان پر زرق و برقی از افکار دیوونه کننده ام خارج شدم و بعد از حساب کردن پول تاکسی وارد آپارتمان دوست دخترم شدم .
در حالی که فکرم هنوز هم پیش پسری بود که احتمالا هنوز هم برهنه داخل اتاق برادرم نشسته بود و احتمالا خیلی خیلی ناراحت بود.
می دونستم تو این ساعت از روز یونا داخل خونه پدرش بود ، گفته بود که خیلی کم به اینجا میاد برای همین اینجا بودم وگرنه نمی خواستم دوست دخترم منو با لاو مارکایی که تمام گردن و سینه ام رو پوشونده بود ببینه .
____________________________________________________
سلام گل های تو خونه 😊
می دونم که خیلی بد قولم و قرار بود تند تند اپ کنم ولی لعنت به هر چی درس و مدرسه 😪
امیدوارم که هنوزم مشتاق خوندن فیکم باشید و بخاطر این تاخیرا فراموشش نکنید 😢
من تمام تلاشمو می کنم تا تند تر اپ کنم 😊با عشخ فراوان نویسنده بد قولتون ♡'・ᴗ・'♡
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...