+خدااای من تهیونگ تو میخوای یونگی رو بزنی، نیومده میخوای دردسر درست کنی ، اصلا چه مشکلی با آدمایی که نزدیک جیمین میشن داری؟!!جین با خشم رو به تهیونگ که حالا دست هاشو به دسته مبل می فشرد غرید . نامجون دست جین رو داخل دست هاش گرفت و سعی کرد با ماساژ دادنش کمی آرامش رو به جین برگردونه .
تهیونگ با دیدن نگاه های خیره و پر از حرف ما ناگهان از روی مبل بلند شد و با خشم دست جیمین رو کشید و اون رو هم از روی مبل بلند کرد : میدونی چیه مشکل منه ، مشکله منه که نگرانم تو آسیب ببینی نگرانم قلبت بشکنه اگه میدونستم میخوای باز خواستم کنی هیچ وقت نگرانت نمیشدم ، نمیخواستم دوباره نا امید بشی و بخاطر یه عوضی دیگه روز به روز آب میشی ، با دیدن غذا ها حالت تهوع می گیری نمیخواستم دوباره تمام اینا رو دوباره ببینم .
رفته رفته صدای تهیونگ ضعیف شد و بعد با سکوت پر معنی ای به جیمین که حالا در حال اشک ریختن بود خیره شد .
سکوت حاکم بر فضا با صدای جدی جین شکسته شد : تمام نگرانی هایی که داری منطقی ان ولی این راه بیفتی و هر آدمی که به جیمین لبخند میزنه و باهاش گزم میگیره رو بترسونی منطقی نیست درسته که به آدما اعتماد نداری ولی باید اول حس جیمین به اون آدم رو بدونی . تو با اینکارت دوست چند ساله ی منو ناراحت کردی و کاری کردی که یک هفته بخاطرت حتی یک پیام خالی هم بهم نفرسته .!!!با بهت به جین که خیلی جدی و بدون هیچ تردیدی جلوی برادر خونیش از من طرفداری کرده بود نگاه کردم .
جین واقعا بهترین دوستی بود که یک آدم می تونست داشته باشه .
دستم رو روی زانوی جین گذاشتم با لمس کردنش توجهش رو به خودم جلب کردم ، با دیدن نگاهش که به سمت صورتم بود لبخندی زدم و لب زدم : ممنونم هیونگ .
دستش رو روی دستم گذاشت و آروم فشرد .جیمین به سمت تهیونگ رفت و محکم بغلش کرد و آروم آروم شروع به حرف زدن باهاش کرد .
+فضا زیادی احساس شد ، هیونگ نمیخوای یچیز بدی ما هم بخوریم ؟ نامجون با لبخند احمقانه ای گفت و باعث خنده افراد داخل سالن شد .
****
با افتادن چیزی روی کمرم از خواب پریدم و با ترس چشم هامو باز کردم و اولین چیزی که دیدم یک کپه موی قهوه ای رنگ بود .
پاهای بلندی روی کمرم بود ، این پاها قطعا متعلق به جین و نامجون نبود و جیمین هم پاهایی به این بلندی نداشت و تنها کسی که باقی میموند تهیونگ بود .
تهیونگ روی تخت من چکار می کرد ؟_هی تهیونگ ، تهیونگ ، با توام تهیونگ برو اون طرف گرمم شد . اینجا چکار میکنی؟
تهیونگ محکم تر منو بین بازو هاش کشید : بگیر بخواب خوابم میاد .
تکونی خوردم و سعی کردم خودم رو از بین بازوهاش آزاد کنم : میگم رو تخت من چکار میکنی ؟+سالن خیلی سرد بود .
_خب حالا چرا انقدر به من چسبیدی اینجا که گرمه منم خیلی گرممه برو اون طرف .
بدون این حرکتی کنه زیر لب با صدای بمی گفت : اما تو خیلی گرمی .
بیخیال شدم میدونستم هر چقدر که حرف بزنم فقط خودمو خسته میکنم پس بیخیال شدم و سعی کردم بخوابم فردا میتونستم بخاطر اینکارش باهاش دعوا کنم .________________________________________________
این یه پارت خیلی کوتاه برای این که زیاد منتظر نمونید .
امیدوارم دوسش داشته باشید ('∀')
یه نیمچه مومنت تهگی هم داشت تازه(⌒▽⌒)
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...