disappear

754 208 47
                                    

نگاه ها رابطه ای مستقیم با احساسات آدم دارن ، طوری که با یک نگاه خاص قلب منقبض میشه و با جریان تازه ای می تپه و نگاهی که باعث میشه قلب برای ثانیه ای از حرکت به وایسه.

ولی نگاه تهیونگ باعث شد در ثانیه ای قلبم از حرکت وایسه و بعد با انقباضی دردناک شروع به کوبیدن به قفسه سینه ام کنه.

انزجار ، پشیمونی و کمی گیجی داخل چشم هاش موج می زد . نگاهش از روی سینه ام به پاهام و بعد دوباره به صورتم منتقل شد .

+تهیونگ خواهش می کنم چند لحظه فقط چند لحظه از آشپزخونه برو بیرون. جین برای بار چندم با خواهش و عجز به تهیونگ گفت .

تهیونگ نگاه پر از احساسات مختلف دیگه ای به سمتم پرتاب کرد و آشپزخونه خارج شد .

با نشستن جین روی زمین روبه روم سرم رو بالا آوردم و به جین که با ناراحتی نگاهم می کرد ، نگاه کردم

+ یونگی . به آرومی زمزمه کرد و دست هامو داخل دستش گرفت.

+منو نگاه کن ، هیچ چیز تقصیر تو نبود ،همه ما اینو می دونیم پس خودتو سرزنش نکن ، حتی خواستیم جلوی تهیونگ رو بگیریم ولی خب اون لعنتی بدجور وحشی شده بود ، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و خب ما اونقدرا هوشیار نبودیم که جلوی اتفاق افتادنشو بگیریم .

_ تهیونگ ازم متنفره . آروم گفتم و دستم رو داخل موهام فرو بردم : همه چیز خراب شد ، دیگه چه امیدی داشته باشم ، باید منتظر بشینم تا شما رو از دست بدم باید منتظر بشینم و از بین رفتن تمام زندگیمو ببینم . صدام لحظه به لحظه بالاتر می رفت.

_ همه چیز از بین رفت .

+ داری چی بهم میبافی ، تو قرار نیست هیچ کدوم از ما رو از دست بدی من با تهیونگ حرف می زنم کاری می کنم بفهمه که تقصیر تو نبوده که این اتفاق افتاده ، تو قرار نی..

_تو نمی فهمی جین ، تو هیچ چیز نمی دونی من دارم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر داخل این بدبختی فرو می رم تو هیچ چیزی رو نمیدونی . در حالی که اشک هام به سرعت روی صورتم می ریخت بین حرف جین پریدم و فریاد زدم .

ترس از دست دادن همه چیز داشت ذره ذره نابودم می کرد ، این که داشتم بدون این که هیچ تلاشی کنم از بین می رفتم نابودم می کرد.

+پس بهم بگو تا بدونم ، یونگی من دوست هفت سالتم و تو هنوز هم راز هاتو از من پنهان می کنی ، مشکلاتتو به من نمی گی تا با هم حلشون کنیم ؟

_میخوای بدونی آره ، پس گوش کن ، منه لعنتی از وقتی هجده ساله شدم همه چیز برام عجیب شد ، وقتی بیدار شدم دوتا پروانه بالای سرم بودن که هیچکس نمی تونست اونا رو ببینه ، به جایی رفتم که همه چیز عجیب و غریب و جادویی بود فهمیدم که مادربزرگم یه موجود عجیب بوده که حتی نمی دونم اسمشو باید چی بذارم فهمیدم که یه زن لعنتی می خواد تمام دنیای منو از هم بپاشونه فهمیدم که باید برادر لعنتی تو رو عاشق خودم کنم تا از بین نرم میفهمی چی می گم .

کلمات بدون توقف از دهانم خارج شد و توی صورت جین کوبیده شد ، نگاه جین عجیب بود ، مثل کسی که برای اولین بار دیوونه ای رو از نزدیک می بینه .

_حرفامو باور نمی کنی نه ؟ فکر می کنی که من دیوونم ؟ فکر می کنی زده به سرم ؟ ولی من بهت نشون می دم که دیوونه نشدم . با خشم دست های خشک شده جین رو به عقب هل دادم و دستم رو به سمت گوشم و جایی که اون کلمه لعنتی هک شده بود بردم و برای اولین بار لمسش کردم .
لحظه ای سرم از گرمایی شدیدی گیج رفت و به عقب خم شد .

جین نگران به سمتم خم و شونه هامو داخل دستش گرفت : یونگیی! حالت خوبه ؟ با نگرانی پرسید .

کمی پلک هامو بهم فشردم و چشم هامو باز کردم : م..ن خوب..م .

کمی جدی شد و شونه هامو فشرد : بهتره یه سر بریم دکتر داری هذیون می گی ممکنه که تب داشته باشی .

چشم هامو بستم و سرم رو داخل دستم گرفتم ، عالی شد الان فکر می کنه که دیوونه شدم . سول گفته بود که اگه اون کلمه رو لمس کنم اونا بهم جواب می دن . سول... اگه می تونی بشنوی که چی می گم لطفا همین حالا به اینجا بیا ....خواهش می کنم .

+ یونگی ، من با تهیونگ حرف می زنم ، نباید بابت این نگران باشی ، حالا هم بلند شو تا سرما نخوردی .

نا امید و با بدن دردناک و روحی خسته دست جین رو گرفتم و به سختی بلند شدم .

مثل اینکه توی این جنگ فقط خودم بودم و خودم .

قبل از این که قدمی برداریم نور سفید رنگی تمام آشپزخونه رو روشن کرد و باعث شد چشم هامو ببندم .

+ من اینجا هستم همرا . درخواست ملاقات داشتید ؟

با شنیدن صدای آشنا و گرمی با ضرب چشم هامو باز کردم .

سول اونجا بود ، با فاصله چند متر از ما شق و رق ایستاده بود و به جین که با چشم های بیرون زده نگاهش می کرد خیره شده بود .

_____________________________________________________

♡'・ᴗ・'♡

من برگشتم *:..。o○ ○o。..:*

قبول دارم بدقولی کردم ولی واقعا خیلی وضعیت داغونی داشتم ، امتحاناتو و دندون درد و هزار تا چیز دیگه برای همین اصلا نتونستم مثل قبل پارتای جدید براتون بنویسم ・゜(。┰ω┰。).・゜
بالاخره بعد از مدت ها تونستم دو کلمه این فیک رو جلو ببرم و این خودم رو هم خوشحال کرد .

امیدوارم هنوز هم مثل قبل این فیک و دوست داشته باشید(﹡ˆ﹀ˆ﹡)♡

[ SiLeNuS ]Where stories live. Discover now