+هیونگ دلم بستنی میخواد ╥﹏╥
جیمین با چشم های درشت شده و برق برق به سمتم برگشت و با مظلوم نمایی گفت .
موجود خبیث خوب میدونست که چه موقعی باید چشم هاشو مظلوم کنه و درخواست کنه ._اما جیمین من تا الان هم کلی چیز خریدم برات ಥ⌣ಥ باید میزاشتم کنار جین و نامجون سیب زمینی پوست کندن یاد بگیری تا اینجوری جیب منو خالی نکنی.
+هیوونگ! اما تو فقط پول بلیط وسیله های شهربازی با یدونه پشمکی که خوردم و شلوار ی که برای ته ته خریدم و اون عروسک نرمالویی که برای جین خریدم و اون خرس پشمالویی که بعد از چند دور بازی بردم رو دادی و حالا نمیخوای برام یه دونه بستنی بگیری ؟
حرفم رو پس میگیرم پارک جیمین تنها یه موجوده که از بیرون مهربون دوستداشتنیه اون یه روحیه شیطانی داره .
+هیونگگ چطور دلت میاد من کیوت ترین دونسونگی ام که تا حالا داشتی اگه من ناراحت باشم تو هم ناراحت میشی و اگه تو ناراحت بشی جین هیونگ ناراحت میشه و اگه جین هیونگ ناراحت بشه با نامجون هیونگ دعوا میکنه و بعدش نامجون هیونگ عصبانی میشه و با جین هیونگ قهر میکنه و بعد جین ناراحت میشه و مارو از خونه بیرون میکنه و اگه مارو از خون.....
_باشهه ، باشه برات میخرم فقط محض رضای خدا ساکت شو پارک جیمین ، مغزم تبدیل به ژله ی آب شده شد .
چشم هامو ماساژ دادم و به سمت اولین بستنی فروشی که دیدم رفتم تا بستنی جیمین رو بگیرم و ساکتش کنم .(●__●)
یک ساعت بعد در حالی که از خستگی در حال غش کردن بودم وارد خونه ی جین شدیم . وقتی وارد سالن شدیم اولین چیزی که دیدم تهیونگی بود که با اخم نگاهم میکرد.
و خب به طرز لعنت شده ای ترسناک بود .
جیمین با دیدن تهیونگ جیغ کشید و روی مبل کنارش پرید وبی توقف شروع به تعریف کردن چهار ساعتی که بیرون بودیم کرد . اما تهیونگ بدون این که برگرده و کوچک ترین توجهی بهش کنه همچنان با اخم به من خیره بود .مشکلش چیه ؟ چرا این طوری نگاهم میکنه ؟
شونه ام رو بالا انداختم و نگاهم رو ازش گرفتم . بعد از گذاشتن خرید های جیمین روی زمین به سمت اتاق نامجون رفتم تا موبایلم و کلید های خونه ام رو بردارم .
دیگه باید میرفتم نیاز به کمی تنهایی و فکر کردن داشتم . نمیتونستم که تا اخر عمرم از اتفاقاتی که افتاده فرار کنم .
اصلا شاید فقط تا ماه دیگه فرصت داشته باشم و بعد از یک ماه باید بار و بندیلم رو جمع کنم و بعد از خداحافظی به جایی برم که حتی نمیدونستم کجاست ، چون قطعا نمیتونستم یک ماهه اون دختر رو عاشق خودم کنم .بعد از برداشتن وسیله هام از اتاق نامجون خارج شدم و به طبقه پایین برگشتم . جیمین با دیدنم گفت : هیونگ ، هیونگ جین هیونگ و نامجون هیونگ رفتن بیرون ، فکر کنم قرار داشتن (o‿∩)
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...