+ باز چی شده ؟ نامجون در حالی که فنجون قهوه اش رو داخل دست گرفته بود از آشپزخونه خارج شد و با نگاه به قیافه بر افروخته من پرسید .
_فکر می کنی بازم من یه گندی زدم ، چرا همه چیز تقصیر منه ! درسته اون دفعه تقصیر من بود من تند رفتم ولی حالا نه ، مین یونگی عزیزتون که وقتی در حال سوختن بود ارومش کردم از اتاق بیرونم کرد و بهم فحش داد .
با حرص رو به نامجون گفتم و به سمت در راه افتادم .
هنوز دستم دستگیره در رو لمس نکرده بود که صدای فریاد بلندی توی خونه پیچید ، ترسیده به سمت نامجون که اون هم هاج و واج به راه رو نگاه می کرد برگشتم .بعد از چند ثانیه تازه خون به مغزم رسید و به سمت اتاقی که جین و یونگی داخلش بودند دویدم .
به سرعت و وحشت زده در رو باز کردم : چی شده ؟ صدای فریاد بلندم جین رو از جا پروند .
یونگی که جنین وار روی تخت خوابیده بود و ملافه ها رو چنگ می زد با دیدنم ناله کرد : تهیونگ .
_چه اتفاقی براش افتاده ؟ با وحشت از جین که رنگ از صورتش پریده بود پرسیدم .
+ن.نمی.دونم .. وقتی تو رفتی بدنش شروع به لرزیدن کرد ، فکر کردم از خشم اینجوری شده سعی کردم...سعی کردم ارومش کنم ولی یکدفعه دست هاشو دور خودش پیچید و فریاد زد ... انگار ..انگار درد داره .
با ترس به سمت تخت دویدم و دست های یونگی رو داخل دست گرفتم : یونگی .... یونگی هیونگ صدای منو می شنوی ؟
ناله خفه ای کرد و به دستم چنگ انداخت ، وحشت زده دستش رو فشردم: غلط کردم ، هیونگ ... اصلا همه چیز تقصیر منه .... من فقط بخاطر این که جین هیونگ گفت نیومدم پیشت خودم خواستم .... هیونگ لطفا حرف بزن ... چکار کنم خوب بشی ؟دست هاش بالا اومدن و به مچ دستم چنگ زدن : ت..تهیو
به سمتش خم شدم و گوشم رو به دهانش نزدیک کردم : چی ؟هیونگ !
_بغ..لم ..کن.... ته. صدای ضعیفش داخل گوشم پخش شد.
بدون این که فرصت فکر کردن رو به خودم بدم به سمتش رفتم کنارش دراز کشیدم ودست هامو دور تن رنجورش پیچیدم : همه چیز درست می شه یونگی ، خیلی زود همه چیز درست میشه .
«یونگی»
با احساس سوزش و دردی داخل پاهام از خواب پریدم ، پلک های به هم چسبیدم رو به سختی از هم باز کردم .
چند ثانیه طول کشید تا مغزم قدرت پردازش پیدا کنه ، اطرافم تنها چیز که دیده می شده برگ و بود درخت .
_دوباره ! نالیدم و با بی چارگی سرم رو داخل دست فشردم . این بار دیگه به کدوم جهنمی اومدم ؟
با صدای خش خشی سرم رو به سرعت برگردوندم ، آهوی کوچولو و زیبایی زیر بوته ای مشغول دست و پا زدن بود و صدا های عجیب و غریبی از خودش تولید می کرد ، انگار در حال درد کشیدن بود .
به سختی پاهای سر شده از سرمام رو تکون دادم و به سمتش رفتم ، با شنیدن صدای قدم هام دست از تقلا کردن کشید و با چشم های زیبا و خوش حالتش وحشت زده به من خیره شد .
_هی ... هی کوچولو چیزی نیست ... می خوام کمکت کنم از اون زیر بیای بیرون ، تو که دلت نمی خواد اونجا بمونی و خوراک یه گرگ یا چیز دیگه ای بشی هوم؟
در حالی که حرف می زدم دستم رو هم جلو بردن و روی پوزه اش گذاشتم ، سعی کردم اعتمادش رو جلب کنم .
نمی دونستم دوباره تو کدوم جهنمی از خواب پریدم و یا این بار دوبار چه بلایی سرم بیاد ولی این تقصیر این آهو کوچولو نبود و اون اونقد مظلوم و کوچولو به نظر می رسید که نمی شد بی تفاوت از کنارش گذشت .
شاخه های تیغ دار و خشن بوته ای که نمی دونستم چیه دور پاهای ظریف و کوچولوش پیچیده بود و باعث زخمی شدنش شده بود : ببین چه بلایی سر پاهای خوشگلت آوردی ، آخه اون تو چی می خواستی !
به سختی سعی کردم پاهاش رو بدون این که صدمه ببینه از بین شاخه بیرون بکشم .
بالاخره بعد از کلی تمرکز و زخمی کردن دست های خودم اون پاهای کوچولو و بامزه رو از بین تیغ ها بیرون کشیدم : خیلی خب حالا دیگه می تونی بری . لبخندی زدم و پیشونی نرمش رو نوازش کردم .
آهو همچنان ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد : نکنه پاهات آسیب دیده و نمی تونی راه بری؟
خم شدم و پاهاش رو برسی کردم ، ولی به جز چند خراش سطحی چیزی وجود نداشت ، پس چرا نمی رفت؟!
با تعجب سرمو بالا بردم و نگاهش کردم : دیگه دلت نمی خواد بری ؟
جلو اومد و پوزه اش رو به پیشونیم چسبوند . چقدر بامزه بود ، داشت تشکر می کرد .
لحظه ای چشم هام بسته شد و بعد چیزی رو شنیدم که باعث شد از ترس به عقب پرت شم : خیلی ازت ممنونم همرا ، تو زندگی زیبایی خواهی داشت .
_____________________________________________________
خب خب کیا بودن منتظر پارت بودن ؟
همرا اسمیه که تو سیلنوس یونگی رو باهاش صدا می کنن و به معنی الهه روشنایی روز هستش .کاور این پارت رو دیدین ؟! من براش مردم شما رو نمی دونم اخه چطور می تونه انقدر خوردنی باشه یتسنسننسنسپس خیلی نازه ヾ('︶'♡)ノ
منتظر کامنت های خوشکلتون هستم ، فقط یه کوچولو با رسیدن به جایزه فاصله دارید 😘😅
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...