اگه کمی دیگه تلاش می کردم رکورد کسی که در کم ترین زمان بلا از آسمون و زمین براش می باره رو می زدم.
نمی دونم چند ساعت بود که از خونه بیرون اومده بودم فقط می دونم زمان زیادی می شد که از خونه خودم فرار کرده بودم . وقتی بیرون اومدم هوا روشن بود و حالا ستاره ها به زیبایی در آسمون می درخشیدند
من باید کاری می کردم که برادر نزدیک ترین دوستم بهم علاقه مند بشه در حالی که گی نیست و یک ساله که با دختری رابطه داره که دوستش داره .
منم گی نبودم .
درک این اتفاقات عجیب به اندازه کافی سخت بود، این که همه دنیایی که بیست و پنج سال برای خودت ساختی در کوتاه ترین زمان ممکن نابود بشه فقط بخاطر یک دلیل مزخرف.
من هیچ شانسی برای بدست آوردن یک عشق نداشتم از اول هم میدونستم پس چه فایده ای داشت که تلاش کنم وقتی می دونم قرار نیست بدستش بیارم.
باید این یک سال به اندازه پنجاه سال زندگی میکردم ، ساعت ها به آدم های مهم زندگیم خیره می شدم تا زمانی که رفتم از یادم نرن ، باید خوشحال می بودم چون بعد از اون سال ها باید درد دور بودن و دلتنگی رو تحمل میکردم.
احساس یک بیمار رو داشتم که دکترش گفته بود فقط چند ماه زمان داری .
ماه هایی که خیلی زود می رفتند و زمان مرگش فرا می رسید .
شاید باید منتظر مرگ روحم می موندم .
من هوموفوبیک نبودم و نیستم حتی می دونستم که می تونم عاشق یک پسر هم بشم ولی هیچ وقت به این احساسم شاخ و برگ نمی دادم چون فکر میکردم که یک زندگی معمولی دارم. من حتی می تونستم عاشق تهیونگ بشم ، اون زیبا بود. بامزه و شیطون بود . حسود و غر غرو بود اون قابلیت جذب و بدست آوردن دل هرکسی رو داشت.
اما من نقطه مقابل اون بودم .
بی حوصله و بی هیجان بودم، اجتماعی نبودم ،بامزه نبودم .حتی نمی تونستم باعث جلب شدن توجه کسی بشم.
من زیبا نبودم.
هیچ شانسی مقابل تهیونگ نداشتم ، اون هیچ وقت دختر زیبایی که امروز دیده بودم رو بخاطر من کنار نمی گذاشت .
اون هیچ وقت من رو انتخاب نمی کرد.
دلم می خواست به زمانی برمی گشتم که پروانه ها وارد زندگیم نشده بودند .
دوستشون داشتم ، ولی زندگیم در حال از هم پاشیدن بود
داشتم همه چیز رو از دست می دادم .+هیچ وقت از چیزی که هنوز انجامش ندادی نا امید نشو .
سرمو به سمت پیرمردی که کنارم روی نیمکت پارک نشسته بود برگردوندم.
+فکر میکنی که هیچ شانسی نداری فکر میکنی تلاش کردن بی فایدست، اما تو از هیچ چیز خبر نداری پس نا امید نشو. سال ها پیش منم همینجا نشسته بودم با همین نا امیدی به فکر تسلیم شدن بودم . هیچکس نبود که بهم بگه نا امید نشو و خب من تسلیم شدم و از دستش دادم.
دو سال بعد فهمیدم اگه نا امید نمی شدم این اتفاق نمی افتاد پس نا امید نشو اشتباه منو تکرار نکن._______________________________________________
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...