The end of friendship

765 223 69
                                    

صدای ویبره موبایلم باعث شد که از خواب بیدار بشم .
ساعت هشت و بیست دقیقه صبح کدوم نفهمی داره به من زنگ میزنه!

_بله؟

+سلام یونگی (⌒▽⌒)

_جین!

+پس کی میخواستی باشه ؟ دوست دخترت ! صبر کن ببینم کی دوست دختر گرفتی ؟

_ساعت هشت صبح زنگ زدی چرت و پرت بگی ؟

+نه زنگ زدم بپرسم با تهیونگ چکار کردی .

_داداشت ؟ داداشت چی شده؟

+مگه با تو دعوا نکرده ؟

_من چرا باید با برادر تو دعوا کنم؟

+پس چرا از دیروز یک کلمه هم باهامون حرف نزده ؟

_من چه میدونم داداش توعه زنگ زدی از من میپرسی چشه؟

+آخه جیمین میگفت با تو قهر کرده..

_ فکر کنم جیمین هم مست بوده من دیروز با برادر جنابعالی اصلا حرف نزدم که بخواد از دستم عصبانی بشه و قهر کنه برو از خودش بپرس مرضش چیه. تلفن قطع کردم و بعد از سایلنت کردنش یک گوشه پرتش کردم و دوباره داخل بالش فرو رفتم .

دو ساعت بعد وقتی احساس کردم بالاخره میتونم روزم رو شروع کنم از روی تخت بلند شدم و کشون کشون وارد دستشویی شدم و ده دقیقه با کلی آب سرد صورتم رو شستم تا چشم هام باز بشه .

بعد از خوردن صبحانه و انجام دادن پروژه های روی هم جمع شده ام روی مبل جلوی تی وی دراز کشیدم وکمی داخل فضای مجازی چرخ خوردم .
در حال خوندن طرز پخت کیک توت فرنگی اسفنجی بودم که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد .

_بله ؟ با تردید گفتم شماره ناشناس بود .

+سلام .

_آم سلام شما ؟

+تهیونگم .

_تهیونگ ! کیم تهیونگ ؟

+اوهوم میخواستم باهات حرف بزنم رو در رو .

_در مورد چی؟ خب پشت تلفن بگو.

+باید رو در رو حرف بزنیم زنگ زدم بگم بعد از ظهر اگه وقتت خالیه بریم یجا حرف بزنیم .

_آره خالیه .

+خوبه پس ساعت و آدرس برات میفرستم فعلا خداحافظ. تلفن رو قطع کرد .

این چه رفتاریه با من میکنه !

***

نگاهی به ساعت انداختم ، ده دقیقه زود رسیده بودم .
اصلا درک نمیکردم که تهیونگ چرا ناگهانی انقدر ترسناک شده بود .

وارد کافه شدم و نگاهی به اطرافش انداختم انگار تهیونگ
هم زود رسیده بود چون در حالی که داخل صندلی لم داده بود در حال بالا و پایین کردن گوشیش بود .

نفس عمیقی کشیدم و به سمت میز راه افتادم . تهیونگ هم انگار سنگینی نگاهم رو احساس کرد چون سرشو بالا آورد و با دیدنم اخمی کرد .

الان به من اخم کرد ؟!!!!!!!!!!!

انگار وقعا با من مشکل داره ، یکدفعه چه اتفاقی داخل اون مغزش افتاده که داره همچین رفتاری با من میکنه!

با نشستنم پشت میز سرشو چرخوند و با دست به گارسون علامت داد.

_سلام تهیونگ . با تعجب از رفتار عجیب غریبش اروم اعلام حظور کردم تا حداقل بهم توجه کنه.

+سلام یونگی شی .

وات د فاک! یونگی شی دیگه چه کوفتیه . زده به سرش ؟

_آم خب تهیونگ چی میخواستی بهم بگی ؟.
دست از نگاه کردن و گوشی کوفتیش برداشت و به صورتم خیره شد .
معذب داخل صندلی تکون خوردم . خوشبختانه همون موقع گارسون سر میزمون رسید .

«خوش اومدید چی میل دارید ؟»

نگاهی به اطرافم انداختم و سعی کردم به نگاه خیره تهیونگ که هنوز هم روی صورتم بود توجهی نکنم.

_ یک لیوان شیر موز .

تهیونگ بدون این که نگاهی به گارسون بیچاره که اون هم از نگاه های عصبانی تهیونگ معذب شده بود کنه خشک گفت :یک لیوان آب .

«اوه بله ممنون» و سریع فرار کرد .

_تهیونگ میخوای بگی چرا منو کشوندی اینجا؟

نگاه کلافه ای بهم انداخت :با جیمین نگرد .

_چیییی؟ بلند گفتم .

+گفتم با جیمین نگرد .

_ کیم تهیونگ مشکلت چیه منو از خونه کشوندی اینجا که بگی با جیمین نگردم .

+خوشم نمیاد با جیمین بگردی .

_تهیونگگ !

+گفتم خوشم نمیاد اطرافمون بپلکی چرا انقدر کشش میدی .
با صدای بلندی گفت و باعث شد سر چند نفر به سمتمون بچرخه . خجالت زده دست هامو بهم فشار دادم و به سمت تهیونگ غریدم : و چرا باید بهت گوش بدم ؟!!!
+چون مطمئنا نمیخوای مشتم بخوره تو صورتت .
_تو میخوای منو بزنی ؟؟ با بهت لب زدم .

+اگه لازم باشه اینکارو میکنم و مطمئنا اونقدر ضعیف هستی که با یه مشتم راهی بیمارستان بشی .
با عصبانیت به چشم هام نگاه کرد منتظر بود تا حرفی بزنم تا بپره و بزنتم!
اما من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم در واقع اونقدر شکه بودم که نمیتونستم حرف بزنم . فکر میکردم با هم دوستیم ، فکر میکردم ازم خوشش میاد . تمام مدت براش یک آویزون بودم ؟!!
بی حرف از پشت صندلی بلند شدم و بدون نگاه دیگه به سمت خروجی کافه راه افتادم .

_برام مهم نیست اصلا . اصلا هم ناراحت نشدم . با حرص زیر لب گفتم.

ولی خب راستش ناراحت شده بودم خیلی هم ناراحت بودم .

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

سلام سوییتی ها

آیا شکه شدید؟ 😂😂

«فکر نکنید از اون فیک هایی که با هم لج میکنن بعد یدفعه عاشق هم میشن میرن تو حلق هم »

باید شرط ووت بزارم ؟؟

[ SiLeNuS ]Where stories live. Discover now