«تهیونگ»
با وحشت صورتم رو بین دست هام گرفتم ، یونگی چی داشت می گفت !
عاشقم شده ! عاشق من ؟ منی که دوست دختر دارم ، منی که یک زن توی زندگیمه .
صدای بسته شدن در اتاقش منو به خودم آورد ، وحشت زده از جا پریدم و به سمت اتاقش دویدم . چرا داشت این کار رو می کرد؟
دستم رو بالا بردم و با عجله روی در اتاقش کوبیدم : یونگی.......... یونگی من نمی تونم بفهمم که چی شده چرا داری مزخرف می گی .
با ندیدن هیچ واکنشی ازش محکم در رو کوبیدم : هی عوضی منو نادیده نگیر همین الان بیا بیرون و بگو چرا اون مزخرفات و گفتی .... یونگی بیا بیرون .
در حال کوبیدن در بودم که در به طور ناگهانی ای باز شد ، یونگی با عصبانیت از دستم که نزدیک بود به سرش بخوره جای خالی داد .
با قدمی بلند چسبیده به سینه ام ایستاد و فریاد کشید : فکر می کنی دارم مزخرف می گم فکر می کنی احساسات من مسخرن ، می پرسی چرا این چیزا رو بهت گفتم چون دیگه نمی تونم تحمل کنم.... خسته شدم که هر جایی که می ری هر کاری که می کنی نگاهت می کنم ،نمی تونم تحمل کنم وقتی کنار منی وقتی روبه روم نشستی وقتی توی خونه راه میری درباره دختری که دوسش داری حرف بزنی ... می فهمی نمی تونم تحمل کنم.
_اما ....اما .. پس دوستیمون چی .... دوستیمون هیچ ارزشی برات نداره ؟ با نا امیدی و وحشت پرسیدم .
صورتش رو بالا آورد و با چشم های خیسش به چشم هام خیره شد ، اشک های روی صورتش قلبم رو به درد
می آورد .دست هاش بالا اومد و روی گونه هام قرار گرفت: تهیونگ .امیدوارانه نگاهش کردم ، نگاهش کردم تا شاید بگه تمام چیز هایی که گفت دروغ بوده ، نگاهش کردم تا شاید بگه تمام حرف هاش یه شوخیه مسخره بوده .
لبخند کوچیک و غم انگیزی روی لب هاش شکل گرفت ، قبل از این که بتونم واکنشی نشون بدم روی انگشت پاهاش بلند شد و منو بوسید .
نه یک بوسه روی گونه یا پیشونی اون لب هاشو روی لب هام فشار داد .
نفسش بوی نعنا میداد ، لب هاش نرم و گرم بود طوری که می تونست همون لحظه جونمو بگیره ، انگشت هاش به آرومی شروع به نوازش کردن صورتم کردند .
و تنها کاری که من تونستم انجام بدم این بود که چشم هامو روی تصویر زیبای جلوی صورتم ببندم .
این اشتباه بود .
نمی دونم چقدر گذشت یک ثانیه ، یک دقیقه یا شایدم یک ساعت اما قدمی که یونگی به عقب برداشت باعث شد چشم هام باز بشه و چهره ی غمگین یونگی جلوی دیدم قرار بگیره ، دیگه حتی اون لبخند کوچیک هم روی لب هاش وجود نداشت .
+تهیونگ ..... من دوست دارم ، نه دوستانه نه برادرانه من دوست دارم ، دوست دارم که هر روز هر ساعت هر ثانیه ببوسمت . دوستیمون برام خیلی ارزش داشت و داره اما ... این منو عذاب می ده که فقط دوستت باشم .
با عصبانیت جلو رفتم و مچ دستش رو چنگ زدم : اما یون....
+از اینجا برو تهیونگ ، حداقل کمتر عذابم بده ، من عاشقتم اما تو نیستی ، تو دوستم نداری ، من فقط برات یه دوست ساده ام ، از اینجا برو ، بذار کم کم با خودم کنار بیام و این احساس رو فراموش کنم .
مچش رو از دستم بیرون کشید و خیلی زود عقب رفت و در رو توی صورتم بست .
نفسم با لرزش بیرون اومد شوکه به دری که توی صورتم بسته شده بود نگاه کردم ، چرا این اتفاق افتاد ؟ نمی تونستم درست تصمیم بگیرم حتی نمی دونستم دارم چکار می کنم و قراره چکار کنم . تنها چیزی که می دونستم اینه که نمی خوتم یونگی رو از دست بدم ، نمی خوام دوستیمون خراب بشه . نمی خوام که یونگی ازم دور بشه.
با بی چارگی دستمو بالا بردم و روی در کوبیدم : یونگی .... یونگی لطفا بیا با هم حرف بزنیم .... بیا با هم حلش کنیم .
_ خواهش می کنم از اینجا برو تهیونگ .
نا امید عقب رفتم و اتاق فاصله گرفتم ، گیج به اطرافم نگاه کردم : حالا چکار کنم !
با بی چارگی روی زمین نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم . یونگی عاشقم بود ، اون عاشم بود.
من چی ؟ چرا نمی تونم احساسات خودم رو درک کنم ؟
نمی تونم بفهمم بدم که واقعا یونا رو دوست دارم یا نه ؟ نمی تونم بفهمم که چرا هر لحظه به یونگی فکر می کنم , چرا دوست دارم کن خوشحال ببینمش ، چرا وقتی چشم های خیسش رو دیدم با تمام وجودم غمگین شدم ؟
چه بلایی داره سرم میاد ؟
_____________________________________________________
سلام کیوتی ها امیدوارم که حالتون خوب باشه 😊
من که خوب و خوشحالم دوشنبه قراره یک سال پیر تر بشم 😪 هعی چقدر زود می گذره پارسال دقیقا دو روز قبل تولدم برای اولین بار شروع به داستان نوشتن اینجا کردم ، اون اولا خیلی استرس داشتم که شاید چیزای که می نویسم مسخره و بی مزه باشه اما خب بالاخره هر چی که بود گذشت و من با حمایتای شما فیک و جلو بردم 😅 خوشحالم که اون روز به خودم جرعت نوشتن رو دادم 😊
امیدوارم از فیک راضی بوده باشید و به نظرتون چیز با ارشی بوده باشه .من خیلییییی دوستون دارم
(*'˘'*)♡
ESTÁS LEYENDO
[ SiLeNuS ]
Fanfic[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...