magical life

607 178 65
                                    

زندگی ای که توی واقعیت تجربه می کنیم خیلی متفاوت تر از اون چیزیه که روی پرده سینما تماشا می کنیم .

اون پرده زیبا .

چرا پرده زیبا ؟!

برای این که تمام عیب و نقص ها رو می پوشونه ، همه چیز خوب پیش می ره . اگه جدایی ای صورت بگیره آخرش رسیدنی وجود ، آره اون پرده زیبا باعث تمام این هاست ، چون نمی ذاره که عیب ها رو ببینیم ، چون برای ساعتی ما رو از زندگی واقعی جدا می کنه .

چیزی که اون پرده به نمایش می ذاره یک زندگی جادوییه

اگه زندگی من یه فیلم سینمایی بود که توسط اون پرده به نمایش گذاشته می شد ، احتمالا همه چیز خوب پیش
می رفت ، تهیونگ استریت ناگهانی و بدون هیچ دلیلی گی می شد و ناگهانی منو جلوی خودش می دید .

چشم هامون به همدیگه قفل می شد ، آتیش کوچولوی تَهِ قلبمون ناگهان شعله ور می شد و ناگهان ما عاشق هم
می شدیم .

این که تهیونگ یه روزی عاشقم بشه خیلی رویایی به نظر میرسه ، تهیونگی که برای از بین بردن این حس عجیب و غریب تو دلش خودشو بهم نزدیک کرده بود .

تهیونگی که می خواست هر جوری شده این حس رو به یک حس دوستانه ساده تبدیل کنه .

دردناکه که نه نفر اول باشی نه نفر دوم ، همیشه نفر سوم بودن هر رابطه ای دردناکه .

آه دارم چی می گم من حتی نفر سوم هم حساب نمیشم .

لبخند تلخی که ناگهانی روی لب هام نشست توجه تهیونگ رو که رو به روم روی مبل دراز کشیده بود و با دوست دخترش حرف می زد جلب کرد .

با تعجب ابرو هاش رو بالا انداخت و با گفتن بعدا حرف می زنیم تلفن رو قطع کرد.

+هی هیونگ به چی می خندی ؟ با تعجب و ابروهای بالا رفته پرسید .

_به زندگیم . بدون ادامه دادن حرفم نگاهم رو از تهیونگ گرفتم و به تلویزیون خاموش دادم .

نمی دونم تهیونگ تاوان کدوم گناهم بوده ، اما این تاوان زیبا دیگه زیادی سنگین بود .

دیدن تهیونگ داخل خونم ، دیدنش کنارم وقتی دارم غذا می خورم ، دیدنش هنگام کمک کردن بهم تو کارهای خونه، دیدن هر روزه اش که با بالا تنه برهنه و خیس از عرق ورزش اول صبحش در حالی که کش شلوارش به سختی روی کمر باریک و قشنگش بند شده بود داخل آشپزخونه در حالی که آشپزی می کرد اواز می خوند به اندازه ای عذاب آور بود که گاهی با خودم فکر می کردم کاش هیچ وقت نمی دیدمش کاش تا آخر عمر بدون دیدنش ، بدون حسرت داشتنش زندگی می کردم ، حتی اگه تا آخر عمر تنها می موندم بازم بهتر از این احساس نبود ؟

این احساس که تهیونگ رو انقدر نزدیک به خودم داشتم ولی می دونستم که برای من نیست ، می دونستم که قرار نیست تو هوشیاری طعم نوازش اون دست ها رو بچشم عذاب محض بود .

+به چی فکر می کنی که انقدر غمگینی ؟ تهیونگ بار دیگه ای جفت پا وسط افکارم پرید .

_به زندگیم . با بی حسی تمام جمله ی قبلم رو تکرار کردم .

تهیونگ گیج شد بلند شد و روی مبل نشست : مگه همین چند لحظه پیش به زندگیت نمی خندیدی ؟

_بعضی از خنده ها در اصل یجور گریه است ، از روی شادی نیست بلکه اونقدری غمگینی که دیگه مغزت توانایی درست عکس العمل نشون دادن رو نداره .

تهیونگ با گیجی و بهت از بازی انلاینش خارج شد و گوشیش رو روی مبل رها کرد و بهم خیره شد : چی شده ؟

دیگه تحمل نگه داشتن این احساسات رو فقط برای خودم نداشتم ، دیگه نمی تونستم با این عذاب ادامه بدم ، یا از دستش می دم یا ..... .

دست هامو بهم قفل کردم : تهیونگ .

+بله ؟ با بی صبری و اخمی که لحظه به لحظه روی پیشونیش پررنگ تر میشد جواب داد .

_می خوام یچزی بهت بگم ، شاید خیلی بهمت بریزه شاید باعث بشه همین فردا وسایلت رو جمع کنی و از اینجا بری و دیگه پشت سرت رو نگاه نکنی اما .....اما دیگه نمیتونم تنهایی تحملش کنم ، می خوام ..... می خوام برای یک بار هم شده به خودم فکر کنم می خوام تکلیفم رو بدونم تا با خودم کنار بیام . تهیونگ ازت می خوام به حرفام گوش بدی بدون این که بینشون بپری یا عصبانی بشی شاید غیر منطقی و ظالمانه باشه که می خوام اینو بهت بگم اما ...اما دیگه نمی تونم فقط برای خودم نگهش دارم .

+چی ش.... . در حالی که به جلو خم شده بود با نگرانی زمزمه کرد . بدون این که اجازه کامل کردن حرفش رو بدم بین حرفش پریدم : من دوست دارم .

چشم هاش با تعجب و اظطراب گرد شد : چی !؟

_من دوست دارم ،نه جوری که تو جیمین رو دوست داری نه جوری که جین تو رو دوست داره ، من عاشقتم ... با تمام وجودم عاشقتم .....نمی تونم وجود کس دیگه ای رو کنارت تحمل کنم ، اره من عاشقتم نمی دونم چجوری اتفاق افتاد یا چه زمانی این اتفاق افتاد اما .....اما
می دونم که من به تو برای ادامه ی زندگی این زندگی نیاز دارم ، من....من بهت نیاز دارم . با شدت اشک هام رو که پشت سر هم روی گونه هام جاری می شد پس زدم و سرم رو پایین انداختم تا عکس العمل تهیونگ رو نبینم .

+ت..تو...تو عاشقمی !

_____________________________________________________

های اوری بادی 😉

نویسندتون بعد از پشت سر گذاشتن کلی روزای سخت برگشت 😣
واقعا متاسفم که انقدر وقفه بین پارت گذاری افتاد ، اولش که بخاطر امتحانات نهایی وقت سر خاروندن هم نداشتم بعدش که امتحانات تموم شد یه سرمای شدید خوردم و نتونستم چیزی بنویسم .

آخه کی توی این گرما سرما می خوره 😣

حالا تا دیدم یکم حالم بهتره سریع پریدم این پارت رو تایپ کردم و امیدوارم که دوسش داشته باشید .❣

خب دیگه نیازمند کامنتاتون هستم شدید پس فراموش نکنید که نظراتتونو کامنت کنید 💚

نویسنده دوستون دارع ʕ♡˙ᴥ˙♡ʔ

[ SiLeNuS ]Where stories live. Discover now