+نه؟!
_نه هیونگ یعنی نمی دونم خودمم از احساساتی که دارم گیج شدم ، نمی دونم چی می خوام .
+تهیونگ . با صدا شدن اسمم توسط جین سرم رو بالا بردم و به صورت جدی و ابرو های در همش نگاه کردم .
+ من الان کاری به احساسات بهم ریخته ی تو ندارم ، ولی تهیونگ تو می دونی که در رابطه با اون دختر مسئولی ؟ اون روی تو حساب کرده ، نمی دونم عاشقت هست یا نه ولی قطعا دوست داره ... حتی اگه دوستش هم نداشته باشی این خیلی غیر انسانی که بخوای بازیش بدی!
سرم رو پایین انداختم ، می دونستم که دارم اشتباه می کنم ولی جین ازم چی می خواست ؟ می خواست که چکار کنم ؟
+ از طرفی تهیونگ ، تو نباید یونگی رو به حال خودش رها کنی اون بدون تو دووم نمیاره اینو بهت نمی گم که طرفداری دوستم رو کنم ، خیلی چیزا هست که تو ازشون خبر نداری و منم نمی تونم بهت بگم ، ولی تهیونگ لطفا ... خواهش می کنم بیشتر به احساساتت راجب یونگی فکر کن ... اگه .. اگه می بینی که می تونی عشقش رو قول کنی خواهش می کنم جلوی خودت رو نگیر ، اگه نگران اون دختری من کمکت م کنم که حلش کنی ولی خواهش می کنم که بیش تر به یونگی فکر کن .
با کنجکاوی شدیدی به جین که خیلی جدی و نگران ازم خواهش می کرد تا به یونگی هم فکر کنم نگاه کردم ، چی شده بود که نمی تونست به من بگه ؟
_من حتی بدون این که توهم بگی نمی تونستم که به یونگی فکر نکنم ، نمی دونم چرا هیونگ ولی نمی تونم از ذهنم بیرونش کنم ، هر لحظه به این فکر می کنم که یونگی چطوره ؟ یونگی چکار می کنه ؟ حالش خوبه ؟ هنوزم داذه گریه می کنه ... هیونگ نمی تونم بهش فکر نکنم دیگه دارم دیوونه می شم . با عجز نالیدم و یه جین که به سمتم خم شده بود نگاه کردم .
+تهیونگ ؟
_بله ؟
+همین حالا به دوست دختر زنگ بزن و باهاش قرار بذار و همه چیزو براش تعریف کن بگو دیگه از احساسات مطمئن نیستی و نمی خوای که زندگیشو خراب کنی ، برو اون رابطه رو تموم کن تهیونگ.
با بهت به جین که خیلی جدی بعد از گفتن حرف هاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت نگاه کردم : اما ... اما چرا هیونگ .
+می خوای بیشتر از این بهت وابسته بشه و آسیب ببینه ؟ تهیونگ برو و نذار همه چیز بیشتر از این بهم بریزه.
چشم غره ای رفت و به سرعت از سالن خارج شد ، با سردرد به مبل تکیه دادم ، چرا همه چیز انقدر بهم ریخته شد ؟
کمی شقیقه هامو ماساژ دادم تا کمی از درد عذاب آورش کم بشه .
باید به حرف جین گوش میدادم ، کار درست همین بود باید این رابطه رو تموم می کردم .
این هم یک نوع خیانت بود ، این که با وجود کسی داخل زندگیم دائما به کسی دیگه فکر کنم .
خیانت فقط بوسیدن و خوابیدن با فردی جز شریک زندگیت نیست ، این که به کسی دیگه فکر کنی ، این که با یک نفر دیگه صبح تا شب حرف و بزنی و کلمات محبت آمیزتو نثارشون کنی هم خیانت محسوب می شه .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...