زمان خيلي سريع مي گذره ، اين رو زماني متوجه ميشي که به خواسته هات رسيده باشي ،خيلي زود چشم هات رو باز مي کني و با فکر کردن به گذشته لبخند مي زني ، با فکر کردن به همون گذشته اي که پر از اشک و غم بوده بلند مي خندي .
انگار همين ديروز بود که با اخم هاي درهم به تهيونگي که معذب ايستاده بود و به خاطر شکستن موبايلم عذر خواهي مي کرد نگاه مي کردم و توي دلم بهش فحش مي دادم ، انگار همين ديروز بود که بخاطر محافظه کار بودنش با هم دعوا کرديم و روزگار رو براي خودمون سخت کرديم .
انگار اين قانون جهانه که وقتي توي موقعيت هاي سخت قرار مي گيري زمان متوقف ميشه و وقتي از زندگي راضي و خوشحالي بهت پوزخند مي زنه و شروع به دويدن مي کنه .
تهيونگ براي من خوشحالي بود،آرامش بود، يک آغوش گرم بود ، اون بود که باعث لبخند هاي ناخودآگاهم مي شد ، درسته که هنوز هم از احساساتش مطمئن نيستم اما حالا که اون داره به من يک فرصت براي عاشق کردنش مي ده چرا من بايد با پس زدنش خودم رو عذاب بدم ؟
مگه اين من نبودم که آرزو مي کردم تهيونگ براي يک بار هم که شده به چشم ديگه اي بهم نگاه کنه و ازم نخواد که دوستش باشم ، پس چرا بايد خودم رو با عقب روندنش اذييت کنم ؟
زندگي کردن توي لحظه بهتر از منتظر آينده بودنه .
نگاهم رو به آسمون بي ستاره و يک پارچه سياه شب دوخته بودم که دست هايي دور کمرم حلقه شد و باعث از جا پريدنم شد .
+ترسوندمت ؟ تهيونگ با صداي آرومي کنار گوشم زمزمه کرد .
_ فقط يکم .
+به چي فکر مي کردي که انقدر غرق شده به نظر مي رسيدي ؟ در حالي که دست هاش رو به دور شکمم پيچيده بود و از پشت بغلم کرده بود پرسيد .
_ به احساسات تو .
شايد کار درستي نبود که باهاش درباره خصوصي ترين و دروني ترين افکارم حرف بزنم اما من مي خواستم اين کار رو بکنم ، مي خواستم با حرف زدن با هم به تفاهم برسيم ، مي خواستم که با فهميدن احساساتم وضعف هايي که دارم بهم دل گرمی بده و پشتم باشه ؛ من نمي خواسستم ضعف هام باعث فاصله گرفتنمون از هم بشه .
تهيونگ به آرومي دستش رو بالا آورد و دستم رو داخل دست هاي بزرگ و گرمش گرفت : مي دونم که هنوزم فکر مي کني احساساتم از روي ترحم و دلسوزيه ولي يونگي من همچين آدمي نيستم ، مي دونم که با رفتارم باعث شدم اذييت بشي ولي من از احساساتت خبر نداشتم ، شايد بيشتر از يک دوست معمولي دوست داشتم ولي هيچ وقت به چشم ديگه اي بهت نگاه نکرده بود تا اون شب که بهم گفتي دوستم داري ، به هيچ کسي نگفتم اما تنها چيزي که روزهاي بعد مي تونستم بهش فکر کنم حالت نگاه تو بود وقتي که با نگاهي پر از احساس بهم خيره شده بودي و مي گفتي که دوستم داري ، بهم گفتي که منو با فرد ديگه اي اشتباه گرفتي اما من مي دونستم که دروغ مي گي ولي اون قدر ترسيده بودم که خودم رو مجبور کردم که حرفت روي باور کنم . اين چيزي نبود که هر روز براي من اتفاق بيفته پس منطقي بود که وحشت کنم نه ؟ من از احساسات عجيب و غريبي که بهت پيدا کرده بودم مي ترسيدم ، اين احساسات باعث مي شد که به يونا آسيب بزنم ؛ قبل از اين که اون دوست دخترم باشه اون يکي از بهترين دوست های من بود و من نمي خواستم بهش آسيب بزنم و باعث درد کشيدنش بشم ؛ از طرفي به احساساتم به تو اطمينان نداشتم و مي ترسيدم که احساساتم يک احساسات زودگذر باشه که تحت تاثير حرف هاي تو و اتفاقی که بینمون افتاد بوجود اومده ، مي ترسيدم بهت نزديک بشم و بعد از چند وقت متوجه بشم که احساساتم اون چیزی نبوده که فکر می کردم و بهت آسيب بزنم ، شايد باورت نشه ولي من واقعا نمي خواستم که تو رو از دست بدم .... داشتم ديوونه مي شم.... به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس ئی..نه کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باشم ولي اين اون حسي نيست که به تو دارم ... اون يک دوست داشتن آروم و ملايم بود مثل حسي که به جيمين دارم ولي چيزي که راجب تو بود ديوونه کننده بود . تو باعث مي شدي که من کنترلم رو از دست بدم ... تو باعث مي شدي که با فکر کردن به کوچک ترين رفتارو حرکاتت لبخند بزنم ، تو باعث مي شدی که بخوام براي لبخند زدنت هر کاري انجام بدم .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...