بعد از یک ساعت سر و کله زدن با تهیونگ بالاخره با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون رفت .
نفسم رو با ناراحتی بیرون فرستادم ، این چند ماه گذشته اندازه چند سال خسته شده بودم .
دیگه اهمیتی نداشت که بخوام همه چیز رو رها کنم و برم ، مگه وضعیت الانم خوب بود !
تهیونگ هیچ وقت قبول نمی کرد که عاشق من شده باشه ، حتی قبول نمی کرد که دوستم داره چه برسه که عاشقم شده باشه .
وقتی خودش نخواد چیزی رو قبول کنه من با زور و دعوا نمی تونم مجبورش کنم که دوستم داشته باشه .
کسی رو که خودش رو به خواب زده باشه هر چقدر صدا کنی ، هر چقدر تکون بدی از خواب بیدار نمیشه ،چون خودش نمی خواد .
چشم هامو با ناراحتی بستم ، دیگه نمی دونستم چکار باید بکنم .
+همرا .
با شنیدن صدایی از کنار گوشم با وحشت از جا پریدم و فریاد خفه ای از دهنم خارج شد : خدای من .
سرم رو با عصبانیت به سمت سول چرخوندم : چند دفعه بهت بگم که اینطوری نیا ، وقتی اینجوری میای ممکنه من سکته کنم بمیرم .
+متاسفم .
مثل این که قرار نبود به حال خودم رها بشم .
_چی شده؟
+یک اتفاقی افتاده ، باید به چند سوال من جواب بدی .
با استرس صاف روی تخت نشستم : چه اتفاقی .
+تو کسی رو از دنیای ما ملاقات کردی ؟
با تعجب ابرو هامو تو هم کشیدم : چی نه من کسی رو ندیدم .
ابروهاشو بالا داد : مطمئنی ؟ یعنی اصلا تو چند روز گذشته به سیلنوس نیومدی؟
_معلومه که ن.... آه یک لحظه صبر کن ، وقتی از خواب بیدار شدم توی یه جنگل بودم ، هیچ آدمی هم کنارم نبود ولی ، یه آهو داخل یک بوته پر از تیغ گیر کرده بود و من دلم براش سوخت رفتم نجاتش دادم ولی ... ولی اون خیلی عجیب بود می تونست حرف بزنه !
+خدای من !
_چی شده کار بدی کردم نجاتش دادم ؟ با ترس از یک اتفاق دردسرساز دیگه پرسیدم .
+نه ، نه اصلا اتفاقا کار خوبی کردی .
_پس چی شده که انقدر مظطربی ؟ با تعجب به حرکات گیج سول نگاه کردم ! حالش خوب بود؟
_ممنون همرا ، فعلا باید اینو به ایریس گزارش بدم بعدا بهت توضیح می دم .
خواست به عقب برگرده و ناپدید بشه که با عجله به دستش چنگ زدم : صبر کن .
با تعجب به سمتم برگشت : چیه ؟!
_چند وقته که نمی تونم بیش تر از چند ساعت از تهیونگ دور بمونم ، چه اتفاقی برام افتاده ؟
بی حوصله شونه ای بالا انداخت : روحتون بهم پیوند خورده ، چطور متوجه نشدی ؟
_چی ! یعنی چی روحمون بهم پیوند خورده !؟
+شما با هم رابطه داشتین ، این طبیعیه که یه چیزایی بینتون تغییر کنه ، بعد از اولین رابطه روحتون به هم گره می خوره البته این در مورد تو یکم شدید تر و پیچیده تره چون گره خوردن روح ها بهم معمولا باعث آسیب دیدن نمی شه ، نفرین باعث شده که این پیوند چیزی فراتر از بقیه پیوند ها باشه .
_یعنی ... یعنی نمی تونم از تهیونگ جدا بشم ؟
+نه تا اخر عمرت نمی تونی هیچ کسی رو جایگزین اون کنی .
با بیچارگی به زمین نگاه کردم ، این دیگه چه مصیبتی بود ، دیگه حتی اگه بخوام هم نمی تونم از زیر خواسته تهیونگ در برم .
_____________________________________________________
سلام توت فرنگی های من (。>‿‿<。 )
می دونم که خیلی دیر به دیر آپ می کنم ، دارم تمام تلاشم و برای جلو بردن داستان می کنم برای همین یکمی طول می کشه چون واقعا مغزم برای ادامه اش قفل کرده .
ولی خب الان یکمی از نظر ذهنی آزاد ترم چون لوک لایک رز تموم شد و یو ار بلو هم اونقدرا جلو نرفته که مغزم رو به خودش درگیر کنه پس می تونم راحت تر به سیلنوس فکر کنم .
لطفا بگید تا اینجا داستان چطور پیش رفته ؟ خوب بوده ؟
اشکالی چیزی اگه داره بهم بگید .خلاصه یکم بهم انرژی بدید تا شاید انگیزم برای جلو بردن سیلنوس بیشتر بشه .
منتظر ووت و کامنت هاتون هستمنویسنده دوستون داره
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...