-پس ..پس الان می تونم برگردم خونه ؟ با چشم هایی که مطمئناََ از تعجب گشاد شاده بود پرسیدم .
راستش این خیلی عجیب و خوشحال کننده بود، من رسما با زندگی قبلم خداحافظی کره بودم و با انبوهی از غم و احساساتی ترک خورده به اینجا اومده بودم> فکر نمی کردم که همچین لطف بزرگی نصیبم بشه .
مثل یک معجزه بود.
+معلومه که می تونی برگردی ، می دونی من اینجا به یکی مثل تو خیلی نیاز دارم اما وقتی دیدم که چطور شجاعانه جلو رفتی و احساساتت رو به زبون آوردی با خودم گفتم دادن یک فرصت دوباره و زمان برای درست کردن همه چیز بهت فکر بدی نیست .
عشق زیبا ترین احساسیه که یک انسان یا هر موجود دیگه ای می تونه ازش بهره مند باشه . خیلی از آدم ها با سهل انگاری این احساسات ارزشمند رو از دست می دن و یا با شهوت کثیفش می کنن ولی تو یونگی هیچ وقت عشقت رو از دست ندادی و تا آ خرین لحظه با تموم وجودت می خواستی که شاخ و برگ بیشتری بهش بدی ، می خواستی بهش اجازه پیشروی بدی تا جایی که تموم وجودت رو تو خودش غرق کنه ، من تمام افکار و احساساتت رو می فهمیدم و با تموم وجودم خوشحال بودم که تونستم ملاقاتت کنم .بهت زده به چهره ی ملایم و لطیف زن رو به رو نگاه کردم ، این که از درونی ترین احساسات و مخفی ترین افکارم خبر داشت کمی ترسناک و خیلی عجیب بود .
+تو می تونی برگردی و تا هر وقت که بخوای برای بدست آوردن اون پسر بجنگی ، اما اگه یک روز نا امید شدی می تونی با خیال راحت به اینجا بیای من با آغوش باز ازت استقبال می کنم .
به سختی جلوی سرازیر شدن اشک هامو گرفتم و به سرعت بلند شدم ، حالا دیگه می تونستم به خونه برگردم و با خیال راحت روی مبل نرم گرمم لم بدم ، می تونستم با خیال راحت کنار دوستام بخندم بدون این که نگران تموم شدن زمانم باشه ، می تونستم با آرامش به بدست آوردن تهیونگ فکر کنم.
******
با احساس جریان ماده ای خنک توی رگ هام از خواب بیدار شدم . چخبر شده بود ؟
+پلک هاش داره تکون می خوره .... هیونگ هیونگ.
+بسه تهیونگ اینجوری می ترسونیش .سوکجین با صدای سرزنشگری به تهیونگ گفت .
سعی کردم که پلک های بهم چسبیده ام رو باز کنم اما با برخورد نور زیادی به چشم هام دوباره چشم هامو بستم ، چرا باید تو بیمارستان باشم ؟
+نامجون برو دکتر رو صدا بزن بیاد ببینه حالش خوبه یا نه ؟سوکجین با نگرانی که تو صداش کاملا وااضح بود گفت .
_ هیونگ! دهنم مثل یک کویر خشک ترک خورده شده بود و باز کردنش حس کردم که چند جایی از پوستش پاره شد در حد مرگ تشنم بود ! اینا چرا به من آب نمی دن .
+یونگی .....یونگی صدامو می شنوی ؟ حالت خوبه ؟
_آ...ب اب می..خوام .
+خیلی خب ،چند لحظه صبر کن .
بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه وقتی تونستم یک پارچ آب بخورم و چشم هامو باز کردم و مثل آدم نشستم با پنج قیافه پژمرده و خسته روبه رو شدم ، در حالی که فکم از تعجب ریخت و قیافه ی دوست هام افتاده بود با لکنتت شروع به حرف زدن کردم : شما ... شما چرا این ریختی شدید ؟
جین با گردنی که کم کم سرخ می شد جلو اومد و در یک حرکت غافلگیر کننده محکم روی پیشونیم کوبید : می خواستی خودتو بکشی خیلی راحت به خودم می گفتی دیگه این مسخره بازی ها چی بود درآوردی.
این چی داشت می گفت خودمو بکشم!
_چی داری می گی هیونگ خودکشی کجا بود ، اصلا من تو بیمارستان چکار می کنم ، کی منو آورده اینجا ؟
با تعجب به چهره ی درهم سوکجین نگاه کردم و پلک زدم .+تهیونگ دیروز بیهوش داخل خونه ات پیدات کرد ، هیچ علائم درستی هم نداشتی انقدر هل شده بود که بجای این که زنگ بزنه اورژانس زنگ زد به منم ،منم سریع خودمو رسوندم و آوردمت بیمارستان ، بعد وقتی معاینت کردن فهمیدیم دو روز به جز آب و قرص هیچ چیزی نخوردی و از ضعف از حال رفتی ، ، قیافه هایداغون و پژمرده ایم که میبینی تقصیر نامجونه ، بهش گفتم زنگ بزنه به هوسوک جیمین خبر بده تو بیمارستانی اونم برداشته زنگ زده گفته داری میمیری آوردیمت بیمارستان و این بیچاره ها رو سکته داده .
سوکجین تند تند و پشت هم کلمه ها رو کنار هم چید و تحویلم داد طوری که مغزم برای درک کردنشون چند لحظه سوت کشید .
+هیونگ . تهیونگ با مظلومیت در حالی که کنارم ایستاده بود و نگاهم می کرد گفت .
با تعجب نگاهش کردم، اصلا نمی تونستم حضور تهیونگ کنارم رو درک کنم مگه ازم بدش نمیومد ! اصلا دیروز تو خونه ی من چکار می کرده !
+من عاشقتم هیونگ.
_______________________________________________
سلام خوشگلای من
اول از همه من واقعا واقعا برای این مدت که سیلنوس آپلود نشده معذرت می خوام.داشتم همه یتلاشمو می کردم که داستان و جلو ببرم ولی مغزم کاملا قفل شده بود و اصلا نمی تونستم چیزی بنویسم.
در کل این نویسنده بخاطر این که این همه منتظرتون گذاشته معذرت می خواد و امیدواره که شما ببخشیدش
بچه ها یه موضوع جدید هم پیش اومده واتپدم به چخ رفت و دیگهنمی تونم از برنامش وارد بشم پس از سایت اومدم و برای اولین بار با کامپیوتر داستان تایپ کردم تجربه ی جالبی بود ولی حالت قبلی راحت تر بود امیدوارم که برنامه درست بشه و من مثل قبل وارد برنامه بشم. اگه اشتباهی تو تایپ بود با مشکلاتی تو پارت دیدید به بزرگی خودتون ازش بگذرید .
و در آخر میرسیم به داستان خیلی با این کار تهیونگ حال کردم قشنگ نه گذاشت نه برداشت صاف رفت سر اصل مطلب هیهیهیهیه. ولی نگران نباشید بههمین بی مزگی به هم نمیرسن یکم دیگه از سیلنوس مونده .
منتظر کامنتاتون هستم و خیلی دوستون دارم .
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...